MeLoDiC

خسته شد ... :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

خسته شد ...

چهارشنبه, ۲۰ شهریور ۱۳۹۲، ۰۷:۴۶ ب.ظ


* جوون بود . تنها چهار دهه از عمرش سپری شده بود . هر روز باید دو واحد پکسل ( خون ) و ده واحد پلاکت دریافت میکرد که نهایتا از ده واحد پلاکت تنها سه یا چهار تا براش پیدا میشد ...در نهایت بعد از دریافت خون هموگلوبین به 4.7 می رسید و پلاکت به 16000 ! شیفت شب قبلترم ( یکشنبه ای که گذشت ) ساعت 24:00 بود که رفتم بالای سرش تا داروی وانکومایسینُ براش وصل کنم تا بگیره ... خانومش رو تخت کناری خواب بود و مرد تو تنهایی خودش ، تو دل تاریکی اتاق به سقف خیره بود که با ورودم نگاه بی حالشُ به سمتم چرخوند . لبخند کمرنگی رو لبش نشست و از اینکه لبخندمُ ببینه ماسک ُ کشیدم پایین ! ولی باز دلم نیومد بی ماسک به سمتش برم . کمی با برگه های بالا سرش خودمُ سرگرم کردم ُ ماسکُ کشیدم روی دهان و بینیم ! رفتم سمت تختش ! در حالیکه میکروست قبلیُ ازش جدا میکردم تا وانکومایسینُ وصل کنم گفتم آقای حمیدی امروز خون نگرفتی ؟؟؟ با ابروهاش جواب داد نه ! گفتم غرغره با شربت دیفن هیدارمینُ یادت نره . اینبار با چشماش گفت "چشم " ! و از اتاق خارج شدم ... 

رفتم سراغ همکارم و گفتم بچه ها موقع تحویل شیفت نگفتن چرا امروز به حمیدی خون تزریق نکردن ؟ گفت چرا ! ظاهرا خودش دیگه نخواست و گفته " خسته شدم " ! عدم رضایتُ هم انگشت زده و ضمیمه پرونده هست ... خوندم ! با رضایت و مسئولیت همراه و مددجو تزریق خون و پلاکت دیگر انجام نشود .... امضای همسر ! برادر ! و اثر انگشت خودش ... 

خسته شد و عجیب میدونست این عدم رضایت به چه قیمتی تموم میشد که زیر نامه ش که نوشته شده بود " پرسنل درمان و پزشک مسئولیتی در قبال این تصمیم من ندارند " ... انگشت زده بود ... 

گفتم اینطوری که این بنده خدا نمیتونه تحمل کنه ... 

همینم شد ! فرداشب برای همیشه پر کشید ... 

روحش شاد ... 

** از این بیماری متنفرم ............

+ قالب قبلی وبلاگم سفید بود ! مثل این . ولی از اونجا که هیدرش دقیقا اسم وبلاگم بود عوضش کردم . من خودم اون قالبُ خیلی دوست داشتم ولی خب علت تعویض تنها همینی بود که گفتم . حالا خوشحال میشم اگه بدونم چه فرقی بین این قالب ساده ی سفید و قبلی هست که ممکنه بعضی ها از خوندن نوشته م خسته شن ؟! خوشحال میشم راهنمایی کنین . 


  • چهارشنبه ۹۲/۰۶/۲۰
  • ** آوا **

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">