MeLoDiC

این درد کوفتی :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

این درد کوفتی

دوشنبه, ۱۱ شهریور ۱۳۹۲، ۰۸:۳۶ ب.ظ



* فردای تولد یاس دچار اوتیت میانی شدم ( همون گوش درد عامه ) با چه بدبختی شبکاری جمعه رو گذروندم بماند . یه قطره بتامتازون گرفته بودم یکی از پزشک های کشیک هم برام سیپروفلوکساسین تجویز کرد . تنها یه روز کمی دردش رفع که نه ! کمتر شد . پریشب خونه ی عموجونم بودیم . به اتفاق دو تا عموهای دیگه م و عمه م و باباجون اینا . البته من تنها با یاس رفته بودم و محمد با همکاراش رفته بودن خونه ی یکی از همکاراش شیرینی خرید خونه شام داده بود . بعد از شام حین رانندگی باز گوش گیر زده بودم و شب به سختی خوابیدم فرداش که دیروز باشه از شدت گوش درد از خواب بیدار شدم که دیدم محمد هم نیست و رفته سر باغ برای هرس . یاس موند خونه و من با آژانس رفتم دکتر و بعد هم یه ساک دستی پر از دارو راهیه بیمارستان شدم . 6 تا سفازولین ، 5 تا دگزامتازون ، 3 تا پیروکسیکام ، 8 تا کپسول آزیترومایسین ، 20 تا ژلوفن ، و یه نوع قطره ی مخصوص اوتیت ! اونجا وقتی سرپرستار وضعیت حال منو دید خیلی ناراحت شد . گفتم دکتر گفت باید بستری شی که من قبول نکردم و برای همین گفت تزریقات عضلانی انجام بده که نیاز به بستری هم نباشه . دیگه بنده خدا سرپرستارمون برنامه رو گذاشت جلوی روش و هی تلاش کرد تا شب کاری همون روزمُ به یکی دیگه بده تا من دو روز بمونم خونه تا استراحت کنم . 

بعد هم گفت همکارام یه آنژیوکت بزنن و لاین وریدی داشته باشم تا سفازولین و دگزامتازون وریدی ( تو رگی ) بگیرم که زودتر خوب شم . خودش هم سرم و میکروست و کلی سرنگ و آب مقطر و چسب 3 ام و لکوپلاست و هپارین لاک ریخت تو یه کیسه داد دستم هر چی گفتم نمیخواد میترسم اینارو ببرم گفت اینا حق شماهاست . درمان شما تو بیمارستان رایگانه . اصلا نباید پول دارو هم میدادی همینجا همه شُ داشتیم . دیگه عموجون اومد دنبالمُ من با یه عدد آنژیوکت پشت دست با یک ساک تبلغی پر از دارو سرم و وسایل جانبی رفتم تو ماشین . با گوشی که به شدت درد داشت و ملتهب شده بود و انواع و اقسام صداها توش میومد . برای برنامه هم گفت خودم باهات تماس میگیرم . 

اومدم خونه ی مامان اینا ! زن عموم داروهام ُ تزریق کرد و اونجا حسابی استراحت کردم بعد هم سرپرستارم تماس گرفت که شب خانم ف... میاد جای تو ! فردا هم آفی بمون خوب استراحت کن و مایعات فراون بخور و کلی سفارش جانبی ... ولی غروب فهمیدم که بنده خدا برای صبح دچار کمبود نیرو شده و روی کسایی که حساب کرده بود یکیشون سفر خارج از شهر بوده و دیگری هم هر چی تماس گرفتن جواب نداده و آخر سر هم گفته فردا برنامه داریم بریم ییلاق و نمیشه بیام که سرپرستارمون به همکارام گفت بهش بگین باید بیاد ...
 

ناقص ...

  • دوشنبه ۹۲/۰۶/۱۱
  • ** آوا **

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">