MeLoDiC

از روز تولدم تا روز پدر ... :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

از روز تولدم تا روز پدر ...

جمعه, ۳ خرداد ۱۳۹۲، ۰۳:۳۷ ق.ظ


* چـ هارشنبه  1392/3/1

( 09:18) صبح

با صدای گوشیم از خواب بیدار میشم ... وقتی صدای مریم جون تو گوشم می پیچه که با لحنی شاداب تولدمُ بهم تبریک میگه دوباره و چند باره هر چی حس خوبه در من بیدار میشه و سرحال میشم ... روز تولدمُ با تبریک شنیداری مریم جون شروع کردم و این نمونه ای از محبت های بی دریغ دوستان و عزیزانی بود که حسابی منو شرمنده ی خودشون کردن . از تک تک شماها بابت این همه محببتون متشکرم :) 

دوست داشتم روز خودمو  همینطور که خوب شروع کردم خوب هم به پایان برسونم . دوست داشتم لحظاتمُ با افرادی سر کنم که از بودن در کنارشون لذت ببرم . از یسنا و حباب و رها خواستم همراهم باشن که یسنا و حباب برنامه شون جور نشد و من به اتفاق یاس و مامانی و رها رفتیم بیرون تا لحظاتی رو با هم خوش باشیم ... به صرف عصرونه :) میگو سوخاری ، بال سرخ شده ، پیتزا مخصوص ... و متعلقات . 

از اونجا هم به اتفاق رفتیم برای محمد و باباجونم هدیه ی روز پدر خریدم ! برای هر دوشون روبدوشامبر ( حوله ی تن پوش ) از یک مارک با رنگهای متفاوت :) این برای محمدِ ولی نمیدونم چرا این رنگی شده تو عکس ! اخه رنگش بادمجونیه :دی 

بعدش هم به اتفاق محمد رفتیم بسمت محل مامانی . سر راه هم رها رو سر خیابون خواهرشوهرش پیاده کردیم و رفتیم محل ... باباجون دو شب بود که پشت سر هم تب میکرد . شب اول که ساعت سه و نیم بامداد محمد رفت خونه شون و باباجونُ برد بیمارستان و بعدش باز برگردوند خونه . روز دوم که همین روز مذکوره وقتی برای کاری رفته بود خونه ی عموجونم اینا بد حال شد که خودشُ به خونه ی دایجونم رسوند و همونجا افتاد تو رختخواب تا ما رسیدیم ! بعدش هم برگشتیم به سمت خونه ... سر راه خونه ی خاله جون رفتیم ... 

هدیه ی روز تولدمُ از محمد نقدی گرفتم . بنده خدا نمی دونست برام چی باید بخره . البته می دونست ولی نمیدونست چه مدلی بگیره که خوشم بیاد . این شد که پولشُ داد تا خودم به انتخاب خودم بخرم :دی 



** پـ ـنچشنبه 1392/3/2 

صبح حباب تماس گرفت که میاد . ازش خواستم به همسرشم بگه اگه دوست داره بیاد ! که نزدیکای ظهر مجدد تماس گرفت که به اتفاق هم میان . منم برای ناهار ماهی شکم پر به همراه میرزاقاسمی درست کرده بودم دیگه جاتون خالی دور هم خوردیم :) 

بعد از ظهر اقایون خوابیدن و ما هم کمی نت گردی کردیم :دی ! عصر من و حباب به اتفاق رفتیم "شهر کتاب " ! آقایون هم به اتفاق یاس موندن خونه تا یاس ریاضی تمرین کنه و بعد به ما بپیوندن :دی 

تا حالا شهر کتاب نرفته بودم ... وای روحم زنده شد وقتی لابه لای اون همه کتاب قدم میزدم و همه ملموس و قابل بررسی بودن . هر کتابی که دوست داشتم براحتی در اختیارم بود و ورق میزدم . از هر نویسنده ای که دوست داشتم . 

اینم لیست کتابهایی که خریدم :دی 

بلندی های بادگیر " امیلی برونته " * 

موج ها " ویرجینیا وولف " *

این دو کتاب بالاییُ حباب به عنوان هدیه ی تولد برای من خرید . دستش درد نکنه ! البته انتخاب از من بود و بعده اینکه انتخابشون کردم خانوم اقرار کرد که منو با نقشه ی قبلی به شهر کتاب آورده :دی 

نان آن سالها " هاینریش بل "

آزردگان " فئودور داستایوفسکی "

شازده کوچولو " آنتوان دونست اگزوپه ری " 

موریانه " بزرگ علوی "

و در نهایت ...

هر قاصدکی یک پیامبر است " عرفان نظر آهاری " که این آخری رو به همراه استیک نُت و اهن ربا تزئینی برای یاسی خریدم ! 

البته حباب هم چند جلد کتاب برای خودش و خواهرش خرید و حالا قرار شده که کتابهامونُ بهم قرض بدیم و استفاده بهینه ببریم ... 

بعد از چیزی بیشتر از یک ساعت گشتن تو شهر کتاب راه افتادیم به سمت مرکز شهر... برای گوشیم یه حفاظ لپ تاپی خریدم :) چیزی که یه مدتِ تو تمام موبایل فروشی ها دنبالش بودم و پیدا نمیکردم در یک مغازه خارج از مرکز شهر یافتم :دی 

سر راه نفری یه لیوان آب آلبالوی خنک ( بقولی تگری ) خریدیم و رفتیم زیر پل تو پارک کنار رودخونه نشستیم و نوش جان نمودیم :دی ! بعد هم کمی حرف زدیم و از هوای مطبوع بهاری استفاده کردیم و در نهایت با آقایون هماهنگ کردیم که بیان پارک تا با هم برای شام بریم بیرون :دی 

برای شام هم هر کی هر چی دوست داشت سفارش داد . البته امیدوارم که سفارشات واقعا باب میلشون بوده باشه :) بعد از شام هم  دسر ( اکثریت ) شکلات گلاسه و آقایون هم یکیشون بستنی مخصوص و دیگری شیرموز بستنی خوردیم . فکر کنم کلی سوژه ی دور و بری هامون شده بودیم ولی خب اصلا برامون مهم نبود :دی 

از اونجا که رفتیم بیرون من به اتفاق حباب و یاس رفتیم تا اون چیزی که محمد دوست داشت بعنوان هدیه ی تولد برام بخره رو بخریم ! وقتی رسیدیم که فروشنده لامپُ خاموش کرد و دربُ قفل کرد و ما باز از رو نرفتیم و گفتیم چی میخوایم :) اونم با کلی ذوق مجدد دربُ باز کرد و ما هم به خریدمون رسیدم . بعد از شام هم برگشتیم خونه ... 

حالا هم بعد از کلی اینور و اونور زدن به این نتیجه رسیدم که اول از کتاب " آزردگان " شروع کنم ...  


قراره ناهار سوم خرداد هم بریم خونه ی مامانی تا هدیه ی روز پدرُ تقدیم پدر گلمون کنیم :دی 

روز پدر بر تمامی پدران زحمتکش جهان بخصوص پدران ایران زمین مبارک ... 

+ یه فاتحه برای شادی روح پدرانی که در قید حیات نیستن و این روزها بچه هاشون بی تاب دوریشون هستن ... بخصوص برای دو تا دایی هام !!!! 



  • جمعه ۹۲/۰۳/۰۳
  • ** آوا **

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">