MeLoDiC

به این میگن شانس... :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

به این میگن شانس...

شنبه, ۱۲ اسفند ۱۳۹۱، ۱۰:۴۵ ق.ظ



+ بین خونه ی ما و هیچکس قد بستر یه رودخونه فاصله ست ! یعنی اگه دوران قدیم بود و انقدر فرهنگها تغییر نمیکرد می تونستم هر زمانی که دلم برای هیچکس تنگ شد پاچه های پیژامه م رو بدم بالا و بزنم به دل رودخونه و اونورش به هیچکس پیوند بخورم و یا وقتی میخواستم ازش خبری بگیرم من اینوره رودخونه فریاد میزدم هیچکسسسسسسسسسس هووووووووو خوبی ؟؟؟؟ و اونم از همونجا بلندتر داد میزد که قربااااااااااانت ! ولی خب نمیشه ! نگاه ها طوری تفسیر میکنن که اگه این کارو تو مرکز شهر کسی انجام بده بی شک سر از تیمارستان زارع ساری در میاره :)

ولی خب به لطف فرهنگ نوین و شهر نشینی حالا برای اینکه برم خونه ی هیچکس باید با ماشین طی طریق کنیم ...

چند شب قبل پرستار هیچکس بودم . و برای شام هم مهمونشون بودیم . برگشتنی ( با ماشین البته ) محمد میگه این ی تیکه رو خلاف بندازم برم چی میشه ؟ ( حالا ساعت 00:00 شبه ) ! میخندم و میگم بیا نکن یهویی دیدی مامور سر راهمون سبز شد . میگه این وقت شب ماشین کجا بود که حالا پلیس هم باشه ؟؟؟؟ 

تا نزدیکی جاده اصلی میرسیم یهویی یه جفت لامپ میبینم که ظاهر شده . میگم محمد بی خیال راه خودمون رو بریم ... همینطور که ماشین نزدیک و نزدیک تر میشه میبنم که تویوتای چراغ داره :)

میگم وای محمد مامور بوده هاااااااااااااا! 

باز باور نمیکنه . از پل بالایی کمی میکشه کنار و میبینه بلهههههههههههههه همون یه ماشین هم ماشین گشت بوده :) 

یعنی یه همچین شانس گندی داریم ما ! حالا تصور کنید واقعا خلاف مینداختیم و با اینا شاخ بشاخ می شدیم . چه میشد . عجب اکشنی میشد لامصب :دی 


دیشب برنامه ی مکعب رو میدیدم ! چقدر دلم سوخت برای زوج جوونی که باورشون شده بود که دیگه میتونن بدهی هاشونو بپردازن .... طمع چیزه بدیه ! مامانم براشون دعا میکرد و هی از خدا کمک میخواست و میگفت خدایا کمکشون کن . حالا رها تند و تند میگه مامااااااااان اینا ضبطش برای چند ماه قبله هاااااااا ! ولی مامان خانوم با دل پاکش همچنان دعا میکرد :)


  • شنبه ۹۱/۱۲/۱۲
  • ** آوا **

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">