MeLoDiC

یه شب پر خنده و پر درد ... :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

یه شب پر خنده و پر درد ...

جمعه, ۳۱ شهریور ۱۳۹۱، ۰۹:۲۶ ق.ظ


+ هیچ چیزی به اندازه ی خرید کردن از "لوازم تحریری " و " کتاب فروشی " برای من لذت بخش تر نیست ! ( البته کمی کمتر از خرید کتاب ، خرید عروسک ) عاشق خرید کتابم با اینکه کم می خرم . همیشه بهترین قدم زدنم و ثابت موندم پشت ویترین مغازه ها توی " میدون اتقلاب " تهران بود . داخل پاساژهای چند طبقه ش که پر از کتاب بود . در هر زمینه ای .... 

نگاه کردن کتابهای قدیمی و دسته چند دمی که گاهی وقتی ورقشون میزدی گوشه ای از کاغذ تا میشد و از کتاب جدا میشد از بس قدمت داشتن ! کاغذهای رنگ و رو رفته ای که به شدت کاهی بودن ... 

همیشه وقتی مجرد بودم دوست داشتم یه اتاق داشته باشم با یه کتابخونه ی بزرگ پر از کتاب ! نشد و هنوزم نشده ... بگذریم ! آرزوهای زیادی هستن که هیچ وقت بهشون نمیشه رسید . اینم شاید یکی از همون آرزوهاست . 

دیروز خرید لوازم التحریر یاس رو انجام دادیم . الان دخترکم شاده برای شروع یه سال تحصیلی جدید . امیدوارم که تو سال جدید موفق باشه . موفق تر از هر سال ! 

فردا صبح وقتی یاسی میخواد بره تا یه سال تحصیلی جدید رو آغاز کنه من هنوز تو بخشم ! دیگه نمیتونم قرآن رو بالای سرش بگیرم تا دخملی از زیرش عبور کنه اولین قدم رو برای شروع سال جدید برداره ! بعد کلی تو دلم دعا کنم و وقتی رسید به آخرین پله ای که از درب واحدمون قابل دیده  نگاهم کنه براش بوسه بفرستم و دعاهام رو به سمت چشای نازش فوت کنم ...... هر چند نگرانی خودش از این بابت نیست . بیشتر نگران اینه که فردا صبح کی موهاش رو براش ببنده (!) طوری که دلخواهش باشه و در طول روز هی غُر نزنه :(  

+ گاهی که به هر دلیلی مجبور میشم از این مسکن های خیلی قوی بخورم و وقتی تعادلم بهم میخوره و مثل آدمهای مست و پاتیل تلو تلو میخورم اونوقتها تازه می فهمم آدمها حتی اختیار دست و پاهای خودشون رو هم ندارن . دیشب خونه ی خاله جون بودیم . همه با هم " البته بجز خاله جون و دایجون (شوهر خاله ی گرام) که البته این دو نفر هم خیلی وقتها کلماتی رو می پروندن که داد باقی هم در میومد " اسم و فامیل بازی کردیم . انقدر خندیدیم که سرم در حد انفجار درد گرفت ! و نهایتا آنچنان سر دردی شدم که حس میکردم مغزم شبیه به ژله شده و می لرزه . شدیدا فشار جمجمه م بالا رفته بود و حتی مهره های گردنمم درگیر شده بود . مجبور شدم که یه مسکن قوی بخورم ! نیم ساعت بعد تعادل نداشتم تا خودم رو به اتاق خوابشون برسونم تا کمی دراز بکشم :)


یعنی الان ساعت 09:26 دقیقه هست ؟؟؟ ساعت رو عقب کشیدن ؟؟؟ یعنی من باید امشب یه ساعت دیرتر برم بیمارستان ؟؟؟ یکی بیاد منو تفهیم کنه خواهشا ....



  • جمعه ۹۱/۰۶/۳۱
  • ** آوا **

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">