MeLoDiC

یک شب با یاد تو ... :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

یک شب با یاد تو ...

سه شنبه, ۱۷ مرداد ۱۳۹۱، ۰۵:۱۰ ب.ظ


+ دیشب شب کار بودم و مسئول شیفت ! از همون ابتدای شیفت همه چی نشون دهنده ی این بود که یک شیفت خیلی خیلی بدی رو داریم شروع میکنیم . و معمولا آغاز هر چیزی که بد باشه تا انتهاش یه جای کار میلنگه ... 

یکی از همکارم که استخدامی هم هست بارداره . از اون بارداریهای بد . خیلی بد . از اونهایی که آب بخوره بالا میاره . نخوره بازم بالا میاره . با اینکه من مسئول شیفت بودم ولی بهش گفتم بشینه پشت سیستم کامپیوتر و کارای کامپیوتری رو انجام بده و من به همراه اون یکی همکارم رفتیم کارهای بالین رو انجام بدیم . 

همون ده دقیقه ی اول دو تا مریض با هم فرستادن بالا . تخت خالی برای آقا (منظورم بیمار مذکره ) نداشتیم. هنوز به کارهای این دو تا نرسیده بودیم که دیدم پذیرش یه دونه آقا داره می فرسته . گفتم جای خالی نداریم . یک دقیقه نکشید که سوپروایزر زنگ زد . گفت میشه جابه جا کرد ؟ گفتم آره ولی بعدش جای خالی خانم نداریم . گفت جابه جا کنید و بعد با پذیرش هماهنگ کنین که مریض بد حال رو بفرستن بالا ... 

با چه بدبختی بیمارهارو جابه جا کردم تا یه اتاق خالی برای آقا (جنس مذکر) جور کنیم . هنوز کار جابه جایی تموم نشد که دیدم یه آقایی پرونده به دست اومد تو . انقدر آژیته بود که دیگه حتی به زبون نیومدم بهش بگم " شما باید می موندین تا ما خبر بدیم که بیاین " . هر چی گفتم کار جابه جایی طول میکشه ولی دست بردار نبود که نبود . گفتم برو بیمارتو بیار بالا ... 

یه آقای میان سالی بود . حدودا 60 ساله ... با تنگی نفس ! اکسیژن رو بهش وصل کردم . اومدم سراغ پرونده ش . اوناییکه از روند این دفتر و دستک بازیا خبر داشته باشن میدونن تا پرونده و order های پزشک چک نشه نمیشه حتی یدونه آب مقطر به بیمار تزریق کرد. تازه اول کار بودیم که دیدم همراهش اومد گفت دکترش گفته به یه دکتر دیگه خبر بدین که بیاد . گفتم " شما اجازه بدین کارای اولیه ش رو انجام بدیم چشم " . گفت میخوام بدونم کی میاد . گفتم آقا شما بفرمایین بالا سر بیمارتون من کاراش رو پیگیری میکنم . گفت " من فقط میگم کی تماس میگیرین " فقط نگاهش کردم ... باز همونجا موند . 

دیدم براش دستور مشاوره ی اورژانسی نورولوژی نوشته . گفتم سر درد داره ؟ گفت سر درد و حالت تهوع و استفراغ ... حالا کمی اخماش تو همه که چرا من بهش مثلا با سهل انگاری جواب دادم . 

گوشیو برداشتم و زنگ زدم به آنکال مغز و اعصاب . گفت یه سی تی بگیرین تا بیایم . درخواست سی تی رو نوشتم ولی هر چی با واحد سی تی اسکن تماس گرفتم کسی جواب نداد . زنگ زدم تلفنخونه تا سی تی اسکن رو برای بخشمون پیج کنن . باز تماس گرفتم ولی جوابی نشنیدم . 

اینبار دیدم خودشون تماش گرفتن . گفتن چی شد که پیجمون کردین ؟ سر افطاریم ! گفتم سی تی اورژانسی داریم ... با لحن خیلی سردی گفت بفرستین ! ( دیدین توی فیلم ها و سریال ها تا میان تو فضای بیمارستان از در و دیوار همه رو پیج میکنن ؟؟؟ همش دروغه ! پیج کردن افراد - از دکتر گرفته تا اینترن و پرستار و خدمات تا تاسیسات - دقیقا مثل این می مونه که به طرف فحش نا/مو*سی داده باشن - اینا همش تو فیلماست ) به خدمات گفتم بیمار رو ببره سی تی اسکن ... 

تا بیمار برگرده پزشک هم اومده بود . شکر خدا گرمازدگی بود و سی تی اسکن چیزی رو نشون نداد . حالا قرار بود برای امروز ام آر آی انجام بده ... 

راستش رو بگم ؟؟؟ وقتی دیدم یارو گفت بابام سر درد داره و تهوع .... دلم هُررررررری ریخت . یه سال بیشتره که تو این حسرتم که چی میشد وقتی دایجونم ناله میکرد که سرم درد داره یه پزشک با معرفت پیدا نشد که بگه آقا این در تخصص من نیست برو پیش متخصص مغز و اعصاب ... 

دلم میسوزه . میسوزه از اینکه داییم دو هفته تموم با سر درد و تهوعش نالید و کسی نگفت "تشخیص مشکلتون این در حیطه ی تخصص من نیست ". هر کی یه چیزی گفت . هر کی یه داروی ضد تهوع داد که هیچ وقت تهوع دایجونم رو رفع نکرد ... 

اونوقت دیشب بقدری داییم رو حس کردم که دلم نیومد ذره ای تو کار این بیمار سهل انگاری کنم . تموم طول شیفت کنار خودم حسش میکردم ... 

تموم سعی خودم رو کردم که دیشب همه ی بیماران ازم راضی باشن . شکر خدا که صبح اکثرا به زبون اومدن و راضی بودن . دلم برای دایجونم تنگ شده . وقتی یکی میاد و میگه سر درد دارم و بعد میبینم پزشکش چقدر سریع اقدام میکنه و مشاوره نرولوژی میده دلم میگیره . دلم میگیره از اینکه شاید اگه تشخیص درستی میدادن شاید دایجونم الانم بینمون بود . 

اگه بود پریشب که رفته بودیم خونه شون زمان افطار ! درست همون جایی که من نشسته بودم می نشست ! یه دستش رو میذاشت رو پاهاش و ستون بدنش میکرد ( ریز ریز حالت نشستنش هنوزم جلوی چشامه - حتی هورت کشیدن چای ) بعد خیلی آروم چایی می نوشید .... تازه باید کلی بابت قارچی که تو سالاد ماکارونی ریخته شده بود حرف بارمون میکرد " که آدم مگه قارچ هم میخوره "

اشکام همینطور یه بند داره میاد . 

دیشب انقدر بهمون سخت گذشت که من به شخصه تازه ساعت 00:15 نیمه شب تونستم تنها یه قُلُپ آب بخورم . بعد سوپروایزر همون وقت شب اومده میگه از افطاری راضی بودین ؟؟؟ گفتم سرد بود و قابل خوردن نبود ... 

حالا اون اصرار داره که " نه ! خوب بوده " 

همکارم ( همونیکه حامله بود ) برگشته میگه این بندگان یکیشون ساعت 23:40 رفته برای صرف افطار و اینم که خودتون دیدین الان رفته ... اینا جلوشون سنگ هم بود میخوردن :) راستش از این حاضر جوابیش خوشم اومد . سوپروایزری که ندونه غذایی که ساعت 8 شب میدن بالا برای ساعت 00:15 نیمه شب حتی قابل نگاه کردن نیست باید اینجور بهش جواب داد . 

+ امشب شب عزیزیه ! ازتون میخوام به حُرمت بزرگی و عزت این شب منو حلال کنین . اگه زمانی چیزی گفتم که دلتون به درد اومد یا هر چیزی که نگاهتون رو نگران کرد لطفا ازم راضی باشین و منو ببخشین . میخوام وقتی فردا صبح چشم باز کردم حداقل از بابت دل شماها خیالم راحت باشه .  


  • سه شنبه ۹۱/۰۵/۱۷
  • ** آوا **

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">