MeLoDiC

حتی براش عنوانی ندارم ... :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

حتی براش عنوانی ندارم ...

يكشنبه, ۸ مرداد ۱۳۹۱، ۱۰:۴۲ ب.ظ

حکمت را از خداوند بزرگ آموختم ، نتوانستم به کمال دریابم !

اما تلاش میکنم که به یاد داشته باشم تمام دیدنی ها و تمام آشنایی ها 

به دلیلی است که او آن را رقم زده است 

و من تنها امید دارم در خلال گذر زمان 

برای روزی که شرمسار از یادآوری آنها نباشم " تلاش کنم ... "

+ نمیدونم برای شما هم پیش اومده یا نه ! اینکه مشغول کاری باشی ولی همزمان به چیزای دیگه ای فکر کنی ؟! بطوریکه یوقتی می بینی این کاری که مشغولش بودی تموم شده ولی اون فکره همچنان بر جای خودش باقیه ... 

امشب وقتی داشتم آشپزخونه رو تمیز میکردم تو افکار خودم غرق شدم ... به خیلی چیزها فکر کردم . به افراد زیادی که هر کدومشون تو یک دوره و ایامی به شکلی تو زندگیم بودن ! اینکه چه نقشی داشتن مهم نیست . مهم اینه که به هر حال بودن . چه به عنوان دوست ! چه فامیل ! چه خانواده ! چه بیمار ! چه همکار و .... هر نقش دیگه ای ! 

تصمیم گرفتم تو این ماه عزیز ببخشم ! ببخشم تا بخشیده شم ... 

واقعیتش میدونین به چه نتیجه ای رسیدم ؟؟؟ 

به اینکه گاهی وقتها یه چیزایی رو نمیشه هیچ جوری بخشید . به هیچ شکل و روشی ... برای همین تصمیم گرفتم اون خاطرات تلخ که نمیشه ازشون گذشت رو بذارم گوشه ای از مغزم و دیگه بهشون فکر نکنم . یه جور آرشیو و بایگانی دائمی !

هر چند همینکه فضایی رو اشغال میکنن یعنی هنوزم وجود دارن ولی میخوام بهشون اهمیت ندم . وقتی دیگه سراغشون نرم کم کم در اون موارد دچار فراموشی میشم و اینجوری دیگه کمتر اذیت میشم . 

این بین خواستم در رابطه با شغلم به خودم نمره بدم . بیست که نبودم ! ولی هفده بودم ... مطمئنم از این کمتر نیستم . 

برام مهم اینه که بیمارها از من راضی باشن . حتی همراهان برام مهم نیستن ! مهم خوده بیماره . چون همراه توقعات بی موردی دارن که تن دادن به اونها ناممکنه . البته در بیشتره موارد " نه همیشه " ! 

نمیدونم چی شد که اومدم و اینارو اینجا نوشتم ! هر چند میدونم ممکن عواقب زیاد خوبی برام نداشته باشه .  

پ
  • يكشنبه ۹۱/۰۵/۰۸
  • ** آوا **

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">