MeLoDiC

آوای قحطی زده :دی :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

آوای قحطی زده :دی

سه شنبه, ۱۶ خرداد ۱۳۹۱، ۰۷:۴۱ ق.ظ

 

دیروز همت گماردیم و در دل تعطیلی رسمی رفتیم مرکز شهر . اما دریغغغغغغغ از یه کافی نتی باز که بخواد کار منو راه بندازه . بعد از کلی گشتن تو کوچه و پس کوچه های شهر راهیه بیمارستان شدم . دیدن همکاران ! اونم خارج از شیفت کاری آی کیف میده . یعنی تو میری اونجا می شینی جلوی کولر و دست به هیچ کاری نمیزنی بعد اونا هی می دون اینورو اونور و هی بهت دری وری میگن که چرا با لباس فرم نیومدی که مفید واقع شی .

منم رفتم تو اتاق رست و حسابی صبحونه خوردم . مطمئنم اگه اون وعده رو هم نمیخوردم دیگه همونجا بستری میشدم :دی

وقتی براشون توضیح دادم که اومدم برای کارای ثبت نام همه شون بر این عقیده بودن که واسه جذب یک نفر هیچ ارزشی نداره بخوام از اینجا تا ساری برم و آزمون بدم . درست هم میگفتن . بر فرض رامسر نیرو بخواد . عمرا نیروهای خودشو ول نمیکنه تا بخوان منو جذب کنن . تازه این در صورت قبولیمه . که به اونم امیدی نیست .

در راه برگشت هم کافی نت بازی ندیدیم . منم دیگه بی خیال شدم . فقط شش هزار تومان مفتی مفتی ریختیم به حساب خزانه ی دانشگاه :(

از اونجا رفتم برای بابایی هدیه ی روز پدر خریدم . یه تی شرت که یارو میگفت جنسش عالیه . امیدوارم که درست گفته باشه . بعد رفتم خونه ی مامان ! حلقه آستین تی شرت کمی تنگ بود و قرار شد عصر بریم و عوض کنیم .

ناهار یه دل سیر جوجه کباب خوردم . دقیقا مثل نخورده ها بودم . انگاری قحطی زده بودم :دی

بعد از ظهر باباجون با دخترخاله م هماهنگ کرد که بیاد پارک که برن سینما چهار بعدی ! اونم به اتفاق خاله جون و عروس خانوم جدیدشون و خواهر حباب اومد. منم که به لطف دوستان (شب کار بودم ) آف شدم و کلی خوش بحالم شد . هفت نفری رفتیم سینما چهار بعدی . مامانی و باباجون هم بودن :دی ( قابل توجه رهاجون :دی )

بعد هم به اتفاق مامانی و خاله جون و باباجون رفتیم مرکز شهر و تی شرت باباجونُ عوض کردیم و بعد هم برای محمد دو تا شلوارک تو خونه ای خریدم :)

از اونجا هم رفتیم خاله جونُ رسوندیم خونه شون و بعد خودمون هم رفتیم خونه ی عموجونم . ( اینم برای دوستانی که میگفتن چرا تو فقط خونه ی اقوام مادری میری ) این عموجونم تازه از عید اومدن شمال و ساکن شدن .

آخره شب باباجون منو رسوند خونه . البته کلی اصرار داشت که شب تنها نمون و بیا بریم خونه ی ما ! ولی از اونجا که بنده مسافرم و عازم یه سفر دو روزه هستم باید می موندم تا به کارهام برسم .

+ امروز و دقیقا نیم ساعت دیگه میرم پیش جیگر خاله . مانی جونم ! محمد هم تو راهه برگشت از کرجه و برای فردا میاد دنبالم تا برگردیم . دیگه اگه نبودم حلالم کنید :دی


  • سه شنبه ۹۱/۰۳/۱۶
  • ** آوا **

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">