MeLoDiC

آوا در اوج تنهایی و گشنگی ... :"(((( :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

آوا در اوج تنهایی و گشنگی ... :"((((

يكشنبه, ۱۴ خرداد ۱۳۹۱، ۰۴:۰۲ ب.ظ

 

جمعه ۱۲ خرداد ماه :

صبح کار بودم . یه صبحکاری سخت ! ساعت ۱۵:۰۰ رسیدم خونه ی مامانی . قرار بود عصر بچه هارو ببریم پارک ! سینما چهار بُعدی .

با اینکه خودم با اون همه خستگی جسمی راضی به رفتن نبودم ولی نمیتونم منکر این شم که بهم حسابی خوش گذشت .

ساعت ۱۸:۰۰ من به اتفاق یاسی و مامانی و آبجی بزرگه و میلاد رفتیم پارک . بعد تصمیم گرفتیم که فیلم " جزیر گمشده " رو ببینیم . خلاصه رفتیم داخل و کلی هیجانزده شدیم . منم حسابی ترس و وحشت خودمو اونجا تخلیه کردم :دی ! وقتی اومدیم بیرون تصمیم گرفتیم که یه فیلم دیگه که میلاد اصرار داشت اون قشنگتره رو هم ببینیم . ولی به محض خروجمون از سالن دیدیم حباب و همسرش تو صف فیلم بعدی هستن .

سلام و احوالپرسی کردیمُ قرار شد اونا برن فیلمی که دوست دارنو ببینن و بعد با هم بریم " موزه ی وحشت"ُ هم ببینیم . تا اینا برنُ برگردن مامانی با محمد و شوهر خواهرم تماس گرفت که بیان و برعکس تصورمون اومدن .

برای موزه ی وحشت ۹ نفری رفتیم داخل ! :)) ولی خداییش جزیره ی گمشده خیلی خیلی جذاب تر بود . سقوطش خیلی دلچسب بود :دی

همینطور حرکت پروانه هاش واقعا لذت بخش بود .

بعد هم ساندویچ کالباس خوردیم و من و یاس به اتفاق حباب اینا رفتیم خونشون و قرار بر این بود که آخره شب محمد بیاد دنبالمون . در مجموع روز خوبی بود و تمایل دارم بازم برم و باقی فیلمهاشم ببینم :دی

+ شنبه ۱۳ خرداد ماه :

شب کارم ! تعداد بیمارها زیر ۲۰ نفره و ساعت ۲۳:۰۰ نیمه شب فهمیدم ان ۱۲ هستم و باید برم خونه . در عوض صبح جای یکی دیگه از همکارام بیام . وقتی فهمیدم بقدری عصبی بودم که حد و اندازه نداشت . حتی همکارم میگفت با بچه هایی که فردا عصرکارن تماس بگیر و باهاشون جا به جا کن .

ولی انگاری با خودم لج کرده بودم که اصلا تلاشی برای جا به جایی شیفت نکردم . خیلی راحت روزی که حقم بود آف باشم بدون هیچ استراحتی صبح کار هم شدم . ساعت ۰۰:۳۰ اومدم خونه . محمد و یاسی هم قرار بود نیمه شب راهیه کرج شن . تا بخوابم ساعت شد یک نیمه شب .

+ یکشنبه ۱۴ خرداد ماه :

ساعت ۲:۳۰ بیدار شدیم . تا محمد و یاس راهی شن ساعت شد ۰۳:۳۰ ! دوباره تا بخوابم ساعت شد ۰۴:۳۰ !

ساعت ۰۶:۳۰ یهویی از خواب پریدم . خواب مونده بودم . دیگه مجبوری آژانس گرفتم و رفتم بیمارستان . انقدر گیج بودم که حد و اندازه نداشت ولی خداییش همکارام اول صبح هوامُ داشتن زیاد بهم سخت نگذشت .

حتی یکی از دکترها وقتی امروز صبح منو تو بخش دید با تعجب گفت تو مگه دیشب هم نبوووودی ؟ وقتی براش توضیح دادم که چطور امروز شیفت هستم حسابی تعجب کرده بود و میگفت برای پرستار اینجوری نیرویی نمی مونه .

حالا این بین یکی از همراه ها حسابی گیر داده بود و بعد از اینکه کار بیمارُ انجام دادم حسابی باهاش بحث کردم و بهش یاداوری کردم که حد و اندازه ی خودشُ بدونه و نیاز به این نیست که اون وظایف منو به من گوشزد کنه .

جالبترش اینه که آخر این بحث نه اون کوتاه اومد و نه من :دی ! اینم اعصابه که آوا داره ؟؟؟ :)))) خداییش زور میگفت . منم این یه موردُ عمرا کوتاه نیومدم .

+ یکی از پزشکانی که آنکال نبودُ به زووووور برای مشاوره کشوندم بیمارستان . ( برای همون بیماری که با همراهش بحثم شده بود ) ! دکتر اومده میگه بریم ببینم این مشاوره ی اورژانسی چی هستش :دی ( حالا تیکه میندازه ها . چون من نگفته بودم اورژانسیه . فقط هر چی میگفت مگه اورژانسیه میگفتم " نه ولی کی تشریف میارین :دی ) . بعد از اینکه ویزیتش کرد براش دارو نوشت و نسخه کرد تا همراه تهیه کنه . بعد با لبخند به من میگه " اینم از مشاوره ی اورژانسیت . دیگه امری نداری ؟ "

حالا باز من میگم " آقای دکتر من که نگفتم اورژانسیه ! گفتم فقط بدونین مشاوره دارین "

کلی خندید و گفت " اگه نمیومدم بی خیال نمیشدی . اومدم خودمُ خلاص کنم " :دی

خلاصه این آواست که میتونه یه پزشکی که آنکال هم نیست تو روز تعطیل برای یه مشاوره ی غیر اورژانسی بکشونه به بیمارستان ! هه ...

ایکاش همراه بی منطقش بفهمه چه هنری داشتم که این کارُ کردم و دیگه نه به من و نه به هیچ پرستار دیگه ای نگه که " خواهرم که داشت میرفت بهم گفت برای پانسمان پای مامان باید هی بگی و هی بگی تا اینا بیان " ! عُق ! بی انصاف ...

ظهر اومدم خونه . نه ناهاری دارم و نه نونی که چیزی برای خودم تهیه کنم و بخورم . رفتم تندی یه دوش گرفتم و کلی لباس ریختم تو ماشین و همین الان صدای آلارم پایان کارش اومد . باید برم سری دوم لباسهارو داخلش بریزم تا این بینوا برام بشوره . ایکاش رخت هارو پهن هم میکرد .

خیلی خیلی خیلی گُشنمه :(

 چی میشد چشمامُ می بستم و تو دلم آرزوی غذاهای خوشمزه رو میکردمُ وقتی چشم باز میکردم یه سفره ی آسمونی جلو روم بود پر از غذاهای خوشمزه . بعد من از اون بین یه دونه شو انتخاب میکردم و میخوردم تا این ضعف من از بین بره . هیییییییییی ! خیلی گُشنمه ... :((((


  • يكشنبه ۹۱/۰۳/۱۴
  • ** آوا **

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">