MeLoDiC

عشق یعنی ... :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

عشق یعنی ...

يكشنبه, ۳۱ فروردين ۱۳۹۳، ۰۷:۳۸ ب.ظ


* عشق یعنی ؛ مادری با قدمهای آهسته وارد فروشگاهی میشه و بی هدف می چرخه بلکه چیزی به دلش بشینه تا برای دخترکش بخره ! و این تنها قصد ِ از پیش تعیین نشده ی اون مادره ! کمی بعد رو به روی قفسه ی عروسکها قرار میگیره . روی پاهاش می شینه و با یه لبخند و گردنی کج بهشون نگاه میکنه . یکیشونُ برمیداره و به موهای نرم و فرفریش دستی میکشه . دوباره میذاره سر جاش . بلند میشه و باز بقیه رو برانداز میکنه . دوباره برمیگرده و جلوی قفسه ی همون خوشگلا باز روی پاهاش میشینه . اینبار لبخندش عمیق تر میشه و یکیُ برمیداره و راه میفته به سمت آقای صندوق دار ! عروسکُ بدون کادو میذاره روی صندلی کنار راننده و برمیگرده خونه . اونُ جایی قرار میده تا وقتی دخترک وارد اتاق شد قبل از هر چیزی نگاهش به اون بیفته . میدونه که ذوق میکنه ... 

غروب وقتی به اتفاق دخترک و بابایی برمیگردن خونه یه لامپ شب تاب هم براش میخرن . وارد خونه که میشه به دخترک میگن قبل از اینکه لامپ اتاقُ روشن کنی چراغ شب تابُ روشن کن ببین نورش خوبه؟! دخترک وارد اتاق میشه و چراغ شب تابُ هنوز به پریز نزده ناخودآگاه لامپ اتاق روشن میکنه . یه " واااااای" میگه و با لبخندی پر از سئوال به سمت درب برمیگرده . بابایی و مامانی همزمان دست میزنن و میگن "یاسی جون تولدت مبارک " ! یاس هم از ذوق نمیدونه باید چیکار کنه . عشق یعنی همین که با دیدن لبخند دخترت ذوق مرگ بشی ! به همین راحتی ... 

** عشق یعنی ؛ وقتی با سردرد مبهمی که تو سرت حس میکنی دراز کشیدی و تو خیال و تنهایی خودت هزاران فکرُ حلاجی میکنی ... صدای درب میاد . کمی مکث میکنی تا شاید خودشون کلیدُ بندازن تو در ولی باز صدای زنگ میاد . اینبار تلو تلو خوران بلند میشی و میری سمت درب . درب که باز میشه دخترکُ می بینی که یه جعبه ی راه راه سفید و سورمه ایُ گرفته سمتت و با ذوقی غیر قابل توصیف میگه " مامانی روزت مبارک " :) ماچ و بوسه هست که نثار هم میکنید و کمی بعد انگشتر تو دستتُ نگاه میکنه میگه " مامان سلیقه ی منه دوسش داری ؟ " و تو دلت ضعف میره از اینکه دخترت انقدر بزرگ شده که به سلیقه ی خودش میخواد دل مامانشُ شاد کنه و این حس ، خوده خوده عشقه ! 

+ خدایا لذت داشتن و چشیدن این حس ِ مملو از عشقُ به تمامی زنان سرزمینم ارزانی دار ... الهی آمین ... !


  • يكشنبه ۹۳/۰۱/۳۱
  • ** آوا **

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">