MeLoDiC

این روزها که میگذرد ... ( عنوان کم آوردم ) :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

این روزها که میگذرد ... ( عنوان کم آوردم )

سه شنبه, ۸ فروردين ۱۳۹۱، ۱۱:۲۴ ق.ظ


+ یکشنبه ششم فروردین : 

دیشب بعد از شام رفتیم خونه ی م... دایجونم شب نشینی . کل فامیل اونجا جمع بودن . البته بجز خونواده ی خاله و مامانی اینا ! تا دیر وقت اونجا بودیم و ی...دایجون حسابی با بچه ها بازی کرد و کلی به بچه ها خوش گذشت ! اخره شبی رها به اتفاق شوهرش و مانی نازم اومدن خونه ی ما .

ناهار دلتون نخواد کباب جوجه زدیم و دور هم خوردیم و بعد از ناهار سریع آماده شدیم و به اتفاق رها اینا رفتیم خونه ی یه دونه عمه م عید دیدنی .

از اونجا هم با علی دایجون اینا هماهنگ کردیم و بلافاصله رفتیم خونه ی دایی احمد ( دایی محمد ) ! خودش خونه نبود برای همین بعد از دید و باز دید اهل منزلش رفتیم محل کارش و سر پایی یه عید دیدنی هم کردیم و دیدیمش و برگشتنی به پیشنهاد علی دایجون رفتیم " بستنی ناسیونال " ! خیلی چسبید ولی حسابی سردمون شده بود .

برای شام هم قرار بر این بود خونوادگی بریم خونه ی آبجی بزرگه ! شوهر رها هم قرار بود بره مغازه ی داداش دوماد بزرگمون تا برای ماشینش سیستم نصب کنه !

اونجا که بودم مهسا ( همکارم ) تماس گرفت و ازم خواست که اگه ممکنه برنامه ی کاری فردامُ باهاش جا به جا کنم که دلم نیومد بگم نمیشه . برای همین قبول کردم هر چند بلافاصله بعدش پشیمون شدم ولی خب دیگه دلم نیومد بهش بگم نمیشه بیام و این حرفا ...

آخه قرار بود من عصر کار باشم ولی در عوض صبحکار شدم ...

شام همه دور هم بودیم و بعد از شام برگشتیم خونه مون و از اونجایی که حالم خیلی بد بود من سریع خوابیدم تا صبح راحت تر بیدار شم .

+  دوشنبه هفتم فروردین :

به محض ورود به بخش وقتی چشمم به بُرد افتاد فهمیدم که چه حماقتی کردم . تموم تخت های بخش تقریبا پر بود و این یعنی یه صبحکاری خیلی خیلی وحشتناک ! که همینم شد ... دیگه آخرای شیفت نایی برای حرکت کردن نداشتم .

برای ناهار مامان اینا به اتفاق رها و یاسی و باباش خونه ی خاله جون اینا بودن و قرار بود منم بعد از کارم برم اونجا ! بماند که اصلا دلم راضی به رفتن نبود و ترجیح میدادم برم خونه و حسابی استراحت کنم .

به شدت حالم بد بود و خستگی منو از پا انداخته بود . با محمد تماس گرفتم و گفتم تا فلان جا میام ولی از اون به بعدش تو بیا دنبالم .

ساعت ۱۵:۰۰ ناهار خوردم و رفتم تو اتاق دخترخاله م و خوابیدم . خواب که چه عرض کنم ! از درد هی به خودم می پیچیدم و تو دلم به خودم فحش میدادم که چرا اومدم ... آخه برای شام قرار بر این بود همه بریم خونه ی ض...دایجون اینا . همه یعنی کل فامیل !

غروب به اتفاق خاله اینا و عروس خاله و نوه و خلاصه همه و همه راهیه محل مادری شدیم ! ولی به محض اینکه وارد حیاط دایجون اینا شدیم شدیدا سرگیجه اومد سراغم و حس میکردم هیچ حرکت اضافه ای نمیتونم انجام بدم که زندایی س... با محمد صحبت کرد و خلاصه راضی شد من برم خونه و خودش برگرده اونجا که یه وقتی اونا هم ازمون ناراحت نشن . از خونواده ی داییم عذر خواهی کردم و راهی خونه شدیم ! بین راه پسر خاله هم همراهمون شد که محمد تنها برنگرده .

از وقتی برگشتم خونه افتادم رو تخت و تا خود ضبح از جام تکون نخوردم .

+ سه شنبه هشتم فروردین :

امشب شب کارم و دقیقا تبم گرفته که چطور باید تحمل کنم این شیفت کاریُ . خدا بخیر بگذرونه .

دیشب محمد و یاسی هم همونجا موندم و امروز قرار بر این بود آقایون برای ناهار برن کوه . امیدوارم که بهشون خوش بگذره .

سه روز قبل به چند تا از دوستانم اسمس دادم و سال نو رو بهشون تبریک گفتم .

اونوقت اون بین یکی از اونا برام اسمس داده که " به نظرت سال نو تموم نشده ؟ "

منم براش نوشتم " آهان ببخشید حواسم نبود " ولی واقعیت اینه بهم برخورد . آدم باید خیلی بی فکر باشه که نفهمه هدف از ارسال اسمس فقط صرف هزینه نیست که اون در جواب بخواد همچین چیزی بگه . بی خیال !

اینو گفتم تا باهاتون اتمام حجت کنم و بگم اگه من یه وقتی اومدم براتون نوشتم " سال نو مبارک " درکم کنید و نگید " آوا سال نو تموم شده " ! حتما مشکلی بوده که تا این لحظه نتونستم بیام و بهتون تبریک بگم ! رفیق ما اینو نفهمید . جالبترش اینه که خودشم پیشقدم نشده بود . به هر حال الان که اینجام نمیدونم به کیا تبریک گفتم به کیا نگفتم . فقط میدونم محبت شماها خیلی زیادتر از اون حدی بوده که بتونم جبرانش کنم . رسما همینجا دست همگی شماهارو میبوسم و عیدُ بهتون تبریک میگم .

 + سمت محل دوماد کوچیکه ( شوهر رها ) رسمه که برای نذریهاشون "زیره پلو با مرغ پخته " میدن و یه بار که خونشون بودم خوردم و عجیب از طعمش خوشم اومد . اون روزی که اینجا بودن به پیشنهاد محمد زیره پلو درست کردیم با کباب جوجه ! امروز کمی از اون مونده بود که  گذاشتم روی بخاری تا گرم شه و بخورم ! الان عطر زیره پیچیده تو اتاق ! اگه با این ادویه مشکلی ندارین حتما بهتون پیشنهاد میکنم بعد از اینکه برنجُ آبکش کردین قبل از اینکه توی دیگ بریزین کمی زیره بهش بپاشین تا برای یه بارم شده این طعم و مزه رو تجربه کنین . امیدوارم که خوشتون بیاد .


  • سه شنبه ۹۱/۰۱/۰۸
  • ** آوا **

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">