MeLoDiC

این روزهام + دادگاه طلاق داداشم .... :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

این روزهام + دادگاه طلاق داداشم ....

سه شنبه, ۱۳ دی ۱۳۹۰، ۱۱:۲۲ ق.ظ


+ یکشنبه ۱۱ دی ماه :

شب کار بودم . بعد از اینکه بخش استیبل شد با یکی از همکارام رفتیم اتاق رست تا کمی مثلا استراحت کنیم ! ساعت چند ؟ ۱:۳۰ نیمه شب ! اون رفت تخت بالایی دراز کشید و من هم پایینی ! اون اسمس می خوند و منم غش غش می خندیدم ! کلی اون شب خندیدیم و نهایتش این شد که اون فقط نیم ساعت خوابید و من اصلا نخوابیدم :)))

با همکارام صمیمی شدم و این صمیمیت ( البته در حد صمیمیت شغلی نه خصوصی ) باعث شده الان دیگه از حضورم تو اون بخش زیاد عذاب نمیکشم . دوسش دارم !

از بس ننوشتم دیگه یادم نیست کدوم اتفاق مربوط به کدوم روز هست ! همینجوری می نویسم و میرم .

یه متخصص نورولوژ توپی داریم تو شهرمون ! یه سری اخلاقای خاص خودش رو داره ولی از نظر کاری قابل تائیده ! اومده تو بخش یهویی دیدم یه کتاب گرفته تو دستش میگه کی اینو خونده ؟! نگاه کردم دیدم کتاب " شازده کوچولو " ... تاکید کرد که حتما بخونید . از نت دانلودش کردم و یه بخشهاییشو خوندم . یه جاهاییش خیلی جالب بود .

دوماد کوچیکه ( شوهر رهاجون ) چند وقتیه اومده اینورا تا برای خونه ی عموجون ب... کمد دیواری بزنه ! مانی هم حسابی لووووووووس ! کلی این مدت ماچیدمش !

پریروز ناهار خونه ی ما بودن ! هوووووم ...

دمه ظهری دیدم مامان "هیچکس" تماس گرفت که بیا خونمون پسری حالش خیلی بده بهش سرم بزن ! خلاصه غروبی به اتفاق مامان و یاس و رهاجون و مانی قدم زنان رفتیم تا مرکز شهر و بعد من و یاس رفتیم خونه ی هیچکس ! یک عدد سرم در عروق پسرجان تزریق نمودیم . برای ساعت ۶:۳۰ من راهیه بیمارستان شدم و محمد هم بعد اومد دنبال یاس ولی ظاهرا برای شام همونجا موندن .

دوشنبه ۱۲ دی ماه :

ساعت ۷ صبح ( آخرای شیفت ) محمد تماس گرفت که مامان و بابا دارن میان خونمون . تا ظهر می رسن ... ساعت ۹ صبح از بیمارستان راهیه خونه شدم . به کارهام رسیدم ! بعد از ناهار محمد کلاس تقویتی داشت که رفت ! پدر و مادرش هم رفتن خونه ی دایی احمد .

چهارشنبه مراسم سالگرد پسرشونه ! 

خدا رحمتش کنه !

سه شنبه ۱۳ دی ماه :

قرار بود امشب شب کار باشم :) ولی به دلایلی آف شدم !

امشب برای شام خونه ی دایی محمد دعوتیم . برای فردا بعد از ظهر هم مراسم دارن ! :(


  • سه شنبه ۹۰/۱۰/۱۳
  • ** آوا **

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">