MeLoDiC

روحش شاد ... :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

روحش شاد ...

شنبه, ۹ اسفند ۱۳۹۳، ۱۲:۰۱ ب.ظ


 * پـنجشنبه بعد از ظهر مراسم چهلم ِ شوهر عمه م بود . بعد از شرکت در مراسم به اتفاق قاصدک [دختر داییم] برگشتیم خونه و غروب هم دختر خاله م به جمعمون اضافه شد . برای شام ما سه نفر تنها بودیم . یاس به اتفاق مامان و رها و ابجی بزرگه در جشنی شرکت داشت و محمد هم بعد از رسوندن ما به خونه برگشت سمت محل تا شبیُ با افوام سر کنه . بعد از صرف شام سه نفری رفتیم و گشتی داخل شهر زدیم . آخره شب یاس برگشت خونه ولی محمد همونجا موند . جمعه صبح علاوه بر مهمونهایی که از شب قبل بودن رها و به همراه همسرش و مانی اومدن ولی هر چه اصرار کردم برای ناهار بمونن نموندن و بعد از یه روز نشینی یک ساعته برگشتن خونه ی مامان و قرار شد برای شام ما به اتفاق بریم خونه ی مامانم . 

بعد از ظهر زودتر راهی شدیم . کلی دخترا آتیش سوزوندن و تو سر و کله ی هم زدن :) مامان مشغول تهیه ی شام بود که با خبر شدیم همسایه ی مامان اینا حالش بد شده . مامان و رها رفتن و کمی بعد رها با من تماس گرفتم که " آوا خودتُ زود برسون " . رفتم و دیدم بنده ی خدا تموم کرده . تمام بنض ها و مردمک چشمهاشُ چک کردم . آینه جلوی دهانش نگه داشتم . سینه شُ لخت کردم و با چشمهام زوم کردم روی قفسه سینه و شکمش ... هیچ نشونه ای از حیات درش دیده نمیشد . اندام های تحتانی سر و سیانوزه . نوک بینیش هم زرد و سرد شده بود . آروم فکشُ به سمت بالا گرفتم و با دست نگه داشتم . زبونم لال شده بود . تموم خونواده ش به دهنم نگاه میکردن که من چی میگم .... گفتم شرمنده م ولی هیچ نبضی حس نمیکنم . خانومش جلوی من زانو زده بود و میگفت " آوا جان بگو چیکار کنم ؟؟؟؟ " نمیدونستم چطور باید بهشون بگم که این بنده ی خدا تموم کرده . به سر و صورت همسرش دست میکشید میگفت " وای اینکه بدنش گرمه " دختراش گریه میکردن به من میگفتن " تو رو خدا یه کاری کن . بابام تنش گرمه " ! به پسرش گفتم با 115 تماس بگیرین بیان، بهتون بگن باید چیکار کنین . با یه روسری فکشُ بستم و مامان هم پاهاشُ کنار هم گذاشت و بست . سرمُ ازش جدا کردم و رفتم داخل پذیرایی .... مغزم در حال ترکیدن بود . اکیپ 115 که اومدن مجدد علائمُ چک کردن و با تاسف سرشونُ تکون دادن و گفتن " خدا رحمتش کنه " آنژیوکتُ از دستش باز کردن و فرمُ پر کردن و رفتن .... دیگه ما موندیم و خونواده ی داغداری که هنوز باورشون نمیشد تن گرم و بی جون باباشون دیگه روحی نداره . وقتی بابا اینا در حال جابجاییش جنازه و پوشوندنش بودن اونا ضجه میزدن که آقای ک... روی بابام ملافه نکشید بابامون هنوز تنش گرم ِ !!!!!!! بعد هم انتقالش دادن به سردخونه ... شب وقتی برگشتم خونه با اینکه در زمان لمس بدنش هنوز بدنش گرم بود ولی باز با توجه به تردیدی که داشتم غسل کردم و  امروز صبح هم رفتیم برای تشییع .... انشالله که خداوند رحمان این بنده ی خدا رو مورد آمرزش و رحمت بی حد خودش قرار بده . روحش شاد ....  

** مـهمونام امروز صبح رفتن . نبود این چند روزمُ به حساب بی معرفتی نذارین . خیلی سرم شلوغ بود . جدای از این دلم میخواد همت کنم بشینم برای ارشد بخونم برای همین نمیتونم زیاد اینجا باشم . 


  • شنبه ۹۳/۱۲/۰۹
  • ** آوا **

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">