MeLoDiC

روحشون شاد ... :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

روحشون شاد ...

شنبه, ۵ آذر ۱۳۹۰، ۰۷:۲۶ ب.ظ


+ پنجشنبه ۳ آذر :

بعد از ظهر با اینکه بارون نسبتا شدیدی می باره ولی دلم بدجوری هوای داییهامو کرده ! به محمد میگم بریم مزار .

وقتی میفتیم تو خیابون مزار دلم بدجوری میگیره . امسال محرم ...

دایی بزرگم ( بابای یسنا) مداح اهل بیت بود . شب عاشورای دو سال قبل برای آخرین بار اومده بود مسجد ! اونقدر حالش بد بود که رختخواب آورده بودن و همونجا دراز کشیده بود و قدیمی های محل مداحی میکردن و اون هم گهگاهی تموم توانشو می سپرد به دستهاش و سینه میزد ...

شیمیایی آنچنان بلایی سر تک تک سلولهاش آورده بود که دیگه حتی حنجره ی مداحی هم براش باقی نمونده بود . اون شب خیلی سخت گذشت . وحشت نبودن داییم تو سالهای بعد ... میدونم اون شب همه از تهه دل برای سلامتش دعا کردیم ولی باز تو دل همه یه ترسی بود که کسی به زبون نمیاورد . خدا رحمتش کنه ! امسال دومین محرمی هست که محرم هست و داییم نیست .

م ... دایجونم ( بابای حباب ) خادم مسجد ! تو این چند سالی که برای زندگی اومدن شمال انقدر با مهربونیاش و محبتش تو دل همه جا باز کرده بود که وقتی رفت دل همه سوخت ! از پیرمرد و پیرزن ، جوون و نوجوون ، از بچه های شیرخواره گرفته تا اون کودک سندرم داون که هنوز که هنوزه ازش حرف میزنه و میگه " م... عجب مردی بود "!

وقتی یادش میفتم که چطور تو این روزهای عزیز با تموم وجودش سعی میکرد کارهارو مدیریت کنه ! وقتی یادم میاد که اون شب ماه رمضون که تب و لرز داشت و موقع افطار بهش گفتم دایجون یه امشبو نرو مسجد و استراحت کن ! گفت " نه ! یه امشبو برم که دیگه فردا عیده فطره "

دویدناش موقع مهیا کردن ناهار روز عاشورا ... دویدناش موقع هیئت بردن جوونها ...

هه ! این داییم هم رفت ! روزیکه داشتن تشییعیش میکردن یکی بود که رو خاک مزار لگد می کوبید و میگفت ذره ذره ی این خاک شهادت میدن تو خادم ائمه بودی .

 

+ شنبه ۵ آذرماه :

تو حال و هوای خودم هستم که صدای مداحی میاد ! از سیستم یه ماشین که یه پسر جوونی رانندشه و خونه شون درست روبه روی پنجره ی ماست ! دلم باز هوای داییهامو کرده . دلم براشون خیلی خیلی تنگ شده . اشک کمترین چیزی هست که ممکنه گاهی اوقات با دلمون هم کلام شه ! وگرنه دردی که تو سینه هامونو دردناکتر از این هست که با دو قطره اشک بخواد فروکش کنه .

+ دوست عزیزی که تا اینجاشو خوندی یه لطفی کن و برای شادی روح دایی هام  فاتحه ای بفرست ، به امید بخشایش خداوند ...

 


  • شنبه ۹۰/۰۹/۰۵
  • ** آوا **

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">