MeLoDiC

از خونه ی رها تا خونه ی حباب و داروخونه + تولد مامان خانوم :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی


+ پنجشنبه ۷ مهر :

صبح به اتفاق محمد رفتیم بازار . اول رفتیم اداره پست و هدیه ی ایرانسلم رو تحویل گرفتم . با اینکه زیاد ارزش مادی نداره ولی یه ذوق عجیبی داشتم برای گرفتنش . دلم میخواسن ۰۹۳۵ باشه ولی خب از شانسم ۹۳۶ از آب در اومد . تا رسیدم خونه شماره اصلی که ۰۹۳۹ بود رو از اون یه گوشیم در آوردم و سیم کارت هدیه رو زدم  ... کمی هم خرد و ریز خریدیم و برگشتم خونه .

سریع ناهار درست کردیم و تا برنج دم بکشه یاسی رو بردم حموم و بعد از ناهار هم محمد دوش گرفت و نزدیکای ۳ بود که راهیه خونه ی رهاجون شدیم . سر راه هم رفتیم خونه ی مامان و کمی خرد و ریز میخواست به رها بده که اونارو براش بردیم .

وقتی رسیدم خونشون مانی خاله خواب بود ولی بعد که بیدار شد حسابی ماچ ماچش کردم  ! آقایون رفتن شکار پرنده های بخت برگشته .

برای شام ماکارونی درست کردیم . این رها نمیدونم چرا تا منو می بینه آشپزی یادش میره و همش از من می پرسه حالا چیکار باید کنم !!! وای خدا !!! حالا خداییش همه چیز رو هم بلده هاااااااااااااااا  

مانی جون خاله هم دو سه روزی تب داشت که اونروز آمپول زده و خلاصه شب تونست بخوابه ...

+ جمعه ۸ مهر :

بعد از خوردن صبحونه آقایون باز رفتن شکار ! نزدیکای ناهار بود که خلاصه تشریف آوردن . بعد از ظهر همین روال ادامه داشت تا غروب که دیگه رضایت دادن بچه هارو ببرن کمی تو باغ و بگردونن . ولی نمیدونم چرا تا رفتن برگشتن  حالا خداییش اگه یه تفنگ میدادیم دستشون عمرا برای شام هم نمیومدن ...  

برای شام هم موندگار شدیم به این شرط که رها دیگه هیچ غذایی درست نکنه ! ولی از اول تا آخر داشت غُر میزد که تو نذاشتی من چیزی درست کنم  ! البته باز کلی غذا زیاد اومده بود . این آقایون هم با کلی سر و صدا و بالا و پایین رفتن اون پرنده های ناکام رو کباب کردن و خوردیم ... !!!

آخره شب بعد از اینکه سریال ستایش تموم شد برگشتیم خونه و خوابیدیم !

شنبه ۹ مهر :

از صبح زود بیدار شدم و خودم رو به هر ترتیبی بود تا ظهر سرگرم کردم . نزدیکای ظهر با دانشگاه مازندران تماس گرفتم که متاسفانه خانومه رفته بود مرخصی ! بعد از ناهار محمد با یاس درس کار کرد و منم کنار بخاری دراز کشیدم که یهویی خوابم برد . یه وقتی یادم اومد که ای داد امروز باید میرفتم دکتر . سریع از خواب پریدم و با مطب تماس گرفتم و منشی گفت وقت داریم پاشو بیا ... ! محمد منو رسوند مطب و خودش برگشت خونه ! باد هم میزد حسابی  کلی موندم تا نوبتم شد ...

دکتر تا دستمو دید بهش گفتم اون پماد که شما دادین بهترش نکرد هیچ بدترش هم کرد . بهم گفت به اون پماد آلرژی داشتی . باید زودتر میومدی  ! خلاصه این بار برای دستم یه پماد ترکیبی دست ساز داد . برای موهای سرم یه محلول دست ساز . چه شود ! میشم آوایی که کلا دست سازه  ! باز کپسول مخصوص دست و آهن ترکیبی رو برام نوشت و گفت یه صابون هم میدم با این دستهاتو میشوری ...

بعد رفتم داروخونه که گفت داروهات رو فردا بیا ببر ! هر چی التماسش کردم که بابا دستم میخاره و درد داره ! اگه میشه بمونم درست کنین ... گفت نه نمیشه ! با اصرار زیاد گفت برو صبح اطراف ۱۰ بیا و ببر !

با محمد تماس گرفتم و به اتفاق یاسی اومدن دنبالم و رفتیم خونه . آخه حسابی تاریک شده بود 

بعد از شام من رفتم خونه ی آبجی بزرگم که ببینم چیکارا کردن ! آخه اسباب کشی دارن و تموم زندگیشون رو ریختن تو کارتن و وسط اونها نشستن . نه از رفتن خبری هست و نه از مستاجر جدید برای این خونه ای که توش بودن  ! خونه شون ریخت و پاش ... اونم این خواهرم که همه چیزش باید سر جاش باشه و اگه غیر از این باشه انگاری زمین و زمان داره اونو درسته قورت میده  بدتر از اون شوهرش !!! اعصاب جفتشون بهم ریخته بود .

تا حدودای ۱۰:۳۰ موندم خونشون و بعد دومادمون منو رسوند خونه مون ! انباری مارو برانداز کرد . حالا قراره اونجارو مرتب کنیم که مقداری از خرت و پرت هاشون رو بیارن انباری ما بذارن و با خودشون نبرن خونه ی جدیدشون . انباری ما هم شلختهههههههههه در حد بازار شام  شتر که هیچ ! یه هواپیما با بارش و مسافراش همه یک جا توش گم میشن !!! همش هم دور ریختنی هستش 

یکشنبه  ۱۰ مهر :

تا ظهر که خونه تنها بودم . ظهر با دانشگاه مازندران تماس گرفتم که گفت هنوز سهمیه ها رو اعلام نکردن . گفتم تا کی مشخص میشه ؟؟؟ گفت احتمالا تا آخره هفته دیگه مشغول میشید ...

بعد از ظهر یاسی تندی تکالیفش رو انجام داد و با مامانی تماس گرفت که ما برای شام میایم خونتون  ! خلاصه قرار رو گذاشت . با مامان تماس گرفتم که ما میریم محل یه دوری میزنیم اگه میای بیایم دنبالت با هم بریم ؟! گفت نه ! شما برید و زود برگردین .

رفتیم داروخونه و داروهامو گرفتم ولی دیدم وای دکتر حواس پرت صابون رو برام ننوشته . با مطب تماس گرفتم که گفت دکتر نیومده و فلان موقع بیا که بهت بگه صابونش چی بوده ! رفتیم محل ! اولش رفتیم دیدن یه زنداییم که بنده خدا کمی ناخوش احوال بود و یه احوال پرسی کردیم .

به اتفاق یسنا و حباب و به دختر دایی دیگه م و محمد و یاسی رفتیم تا خونه ی حباب اینارو ببنیم . حالا کجا ؟! طبقه ی سوم و نیم ساز ... منکه اولش ناامید شدم از بالا رفتن ! آخه پله نداشت و فقط یه گودی به عنوان جا پا داشت که با ترس و لرز میشد رفت بالا . منم  وقتی دیدم سختمه با کمال خاکی بودن کفشهامو در آوردم و همونپایین یه گوشه گذاشتم ( آخه کیف دستی هم داشتم و نمیشد کفشهارو هم با خودم ببرم بالا ) پابرهنه سه طبقه رو رفتم بالا ... فقط حواسم به این بود که میخ و سیم تو پام فرو نره . البته یه لایه جوراب پارازین پام بود  !

یه بیست دقیقه ای هم وسط خاک و سیمان و این چیزا خونه ی حباب روزنشینی کردیم  بعد باز هم پابرهنه برگشتم پایین . ولی کف پام هنوزم که هنوزه درد میکنه بس که سنگ ریزه تو فرو رفتگی های راه پله و کف خونه ش ریخته بود .  

از اونجا رفتیم سمت مرکز شهر و من دیدم جای پارک نمیشه گیر آورد و دیر هم داره میشه به محمد گفتم شما برید خونه ی مامان ! من خودم میام . مطب هم حسابی شلوغ بود . دکتر هم جراحی سرپایی داشت . دیگه کلی موندم تو نوبت که دیدم منشی محترمه اومدن پشت میزشون .

حالا بهش میگم دکتر یادش رفته اسم صابون رو بنویسه تو نسخه ! میگه بمون تو نوبت . گفتم خانوم من دیروز اونقدر که باید وقت گذاشتم و تو نوبت موندم ! فقط شما برید به دکتر بگید اسم صابون رو بگه من برم بخرم دستم داره دیوونم میکنه . مجدد گفت بشین بین بیمار می فرستم بری ازش بپرسی . 

گفتم اصلا پرونده م رو بدین خودم ببینم چی نوشته توش ! گفت اگه اون تو نوشته باشه مسلما تو نسخه هم می نوشت . گفتم نوشته ! دیدم که نوشت و همزمان بهم توضیح داد با اون صابون دستمو بشورم ... گفت امکان نداره باز باید دستتون رو ببینه تا بگه چه صابونی . گفتم یعنی باز باید پول ویزیت بدم ؟؟؟ گفت اگه ویزیت کنه مفتی که نمیشه !!! وای داشتم دیوونه میشدم .

گفتم خانوم آقای دکتر خودش یادش رفته نسخه رو کامل بنویسه اونوقت من باید این همه وقت بذارم برای داروخونه تازه بفهمم نسخه ناقصه . باز بیام اینجا کلی معطل شم و الان بگین ویزیت کنه و تجویز کنه ؟؟؟ هیچی نمیگفت ! دیدم به هیچ صراطی مستقیم نیست گفتم پرونده م کو ؟! بدین کار دارم .

 گشت برام پیدا کرد . دیدم بله ! تو پرونده نوشته ولی اسم صابون رو نمی تونستم درست بفهمم چی هستش . نشونش دادم گفتم خودت ببر داخل بگو اسمش رو روی کاغذ برام بنویسه .... 

از داروخونه صابون رو هم گرفتم و رفتم خونه ی مامانی ! تازه یادم اومد ای داد تولد مامانمه  و انقدر درگیر مشکلات خودم بودم که یادم رفته بود . برای شام هم آبجی بزرگه به اتفاق خونواده ش بودن .  گوشی قبلیمو دادم دومادمون برام درست کنه ! برای فردا هم قراره انباریمون رو خالی کنیم .

همینا...  چقدر طولانی شد !

مامانی گلم تولدت مبارک ! 

انشالله که خدا سایه تون رو همیشه بالا سر ما حفظ کنه 


  • دوشنبه ۹۰/۰۷/۱۱
  • ** آوا **

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">