MeLoDiC

مراسم سوم ، حضور یسنا + خواندن رمان + سه هزار :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

مراسم سوم ، حضور یسنا + خواندن رمان + سه هزار

شنبه, ۲۶ شهریور ۱۳۹۰، ۰۲:۳۹ ق.ظ

+ چهارشنبه ۲۳ شهریورماه :

بعد از اینکه کمی به سرو وضع خونه زندگیمون رسیدم برای رفتن به مجلس سوم پدربزرگ دومادمون آماده شدم و نزدیکای ساعت ۱۲:۱۵ به سمت مقصد حرکت کردیم و سر راه هم آبجیمو از محل کارشون برداشتیمو رفتیم سمت مسجد ... حدودای ۳ بود که دیگه موفق شدیم کمی غذا میل کنیم و از اون رعشه های حاصل از کف و ضعف گرسنگی خلاص شیم  

خدا رحمتش کنه ...  ! اونجا اتفاقهای خیلی جالبی هم افتاد که به دلایل کاملا استراتژیکی معذوریم از بیانش  

از اونجا حرکت کردیم و بین راه محمد بهم میگه میخوای ببرمت خونه ی خاله ت ؟ زنگ زدم کسی جواب نداد . گفتم نه میرم خونه !

گفت میخوای بری محل مادری خونه ی داییات ؟ گفتم نه ! میرم خونه ... گفت آخه من باید برم پیش دوستام تو خونه تنها می مونی ! گفتم نه میرم خونه  خلاصه آوا یه جایی گیر داد که منو ببر خونه   البته اینم بگما ! به قول اقوام وقتی میگم بریم دیگه یه سره میگم و حرفم دو تا نمیشه  

خلاصه من اومدم خونه و محمد هم رفت پیش دوستاش . همون بین یسنا اسمس داد که خونه ای بیام ؟ گفتم بله تشریف بیاورید قربان  ! غروبی یسنا اومد و بعدش آبجیم تماس گرفت که ما واسه شام می مونیم خونه ی بابابزرگ و به میلاد(پسرش) گفتم بیاد خونه ی شما تا ما برگردیم .

بماند که این بچه اون شب چقدررررررررررررر اذیت کرد  ! یه جایی واسه اینکه بتونم مهارش کنم سر جاش مجبور شدم با دستهام قفلش کنم و نیم ساعتی به همون شکل نگهش داشته بودم و وقتی رهاش کردم دستهای خودمم درد گرفته بود . اون بچه هم انقدر که زور زده بود که از دستم فرار کنه خسته شده بود  آخره شبی رفت خونه !

پنجشنبه ۲۴ شهریورماه :

برای امروز ناهار محمد عروسی دعوته و من و یسنا خونه می مونیم . بعد از اینکه محمد برامون کمی خرید کرد برای عروسی آماده شد و رفت . یسنا هم منو اغفال کرد که بریم تو یه سایتی که پر از رمان هست یه رمان انتخاب کنیم و بخونیم .

یه فیدبک میزنم به چیزی حدود ۱۵-۱۶ سال قبل ! اون وقتها هنوز مجرد بودم ! آبجیم که اون موقع عقد بود از دختر دایی دومادمون کتاب رمان میگرفت ومی خوند . یه شبی وقتی از خونه ی پدرشوهرش اومد یه رمان با خودش آورده بود به اسم " شب ایرانی " و گفت آوردم که تو و یسنا بخونین . یسنا اون شب خونمون بود . این شرط رو هم گذاشت که من فردا صبح باید برم و کتاب رو به مهین (دختردایی شوهرش) پس بدم . حالا ساعت ۱۲ شب هست و باباجون هم بهمون حکم کرده امشب باید قبل از خواب یه رج دیگه از قالی رو ببافی !  دیگه من و یسنا نشستیم پشت دار قالی و به ذوق خوندن اون کتاب تند تند گره میزنیم  ...

خلاصه ! از ساعت ۱ شروع کردیم به خوندن کتاب ! از اونجا که وقت کم بود و باید سریع تمومش میکردیم نوبت به نوبت بلند بلند می خوندیم ! بنده خدا یسنا ... بیشتر حجمش رو اون خوند و کمتر من .

من که گلوم زخم شده بود و یه جاهاییش به قدری گریه آور بود که دو تایی زار میزدیم ... یه وقتی گشنمون می شد و نون و پنیر لقمه میکردیم و میخوندیم . خلاصه ! تا صبح بیدار بودیم و با کلی سانسور یه بخشهایی که فکر میکردیم زیاد مهم نباشه رمان رو خوندیم . و برای ساعت ۶ بود که دیگه کلا بستیمش و رفتیم تو رویای کتاب . واقعا کتاب زیبایی بود .

به جرات می تونم بگم قشنگترین رمان ایرانی بود که خوندم . با داستانی کاملا واقعی ! حیف که دیگه نشد پیدا کنم و بخونمش . دلم میخواد باشه تا یه بار دیگه با آرامش بخونم .

آبجی ما هم فردا تا ظهر از خونه بیرون نرفت و عصبانیت خاموش منو یسنا فقط تبدیل به خودخوری شده بود که چرا شب انقدر به خودمون عذاب دادیم . بگذریم !!!! اینو گفتم تا بگم سابقه ی ما دو تا در رمان خونی قدمتی دیرینه داره 

+ پنجشنبه هم از ساعت ۱۱ صبح رمان اینترنتی به اسم همخونه  رو شروع کردیم به خوندن . البته تا وقتی یسنا بود اون خوند و من گوش دادم . هر چی میگفتم بذار کمی من بخونم میگفت نه ! به گمونم خوندن منو قبول نداشته  منم روی تخت یاسی دراز کشیده بودم و با دقت گوش میکردم . به زور رفتیم یه لقمه ناهار آماده کردیم و خوردیم و دوباره برگشتم و ادامه ی رمان ...

غروبی آبجیم تماس گرفت که میاد خونمون . این بین فقط یه ساعتی که آبجیم اومده بود یسنا استراحت کرد . برای شام هم محمد موند عروسی و نیومد . بعد از رفتن آبجیم باز ادامه ش رو خوند و ساعت ۱۱:۳۰ دیگه محمد اومد خونه و یسنا رو برد خونشون . و دقیقا از همون زمان من نشستم پشت سیستم و تا ساعت ۱:۳۰ نیمه شب جمعه رمان رو تموم کردم  قشنگ بود ... فکر کنم یسنای بیچاره امروز صداش در نیومده باشه  

جمعه ۲۵ شهریور ماه :

به علت دیر خوابیدن امروز تا حدودای ۱۱ خوابیدم و بعد خوردن صبحونه دیدم بدون یاس در و دیوار خونه انگاری داره خفمون میکنه ! این شد که ساعت ۱ تصمیم گرفتیم که بریم بیرون . ولی محمد گفت که تنهایی خوش نمیگذره و قرار شد بریم محل و سه نفر دیگه رو هم همراه خودمون ببریم . با یسنا تماس گرفتم که داداشش گفت مهمون دارن و مطمئن بودم ممکن نیست بیاد . به بقیه دخترها هم که گفتم تو جشن عروسی هم محلیشون بودن  و اینجوری شد که رفتیم با پسرخاله ی گرام رفتیم سمت جنگل سه هزار ... خوش گذشت ... ولی تنها بودن من باعث شد که دو تا محمدها همش کنار من بمونن ! فقط برای دقایقی رفتن اطراف قدم زدن و من تنها موندم .

قبل از اینکه فوتبال شروع شه رفتیم خونه ی خاله جون اینا . آقایون نشستن پای تی وی . خاله جون هم سر باغ بود . منم که دیدم تنهام رفتم تو اتاق دراز کشیدم و همونجا خوابم برد ...

وای این خاله ها چقدر خوبن . یه وقتی دیدم یکی پتو کشید سرم . اونم درست وقتی که لرز کرده بودم . چشم باز کردم دیدم خاله جونمه !!! منم که سردم شده بود حسابی رفتم زیر پتو و باز خوابم برد . نزدیکای ۹ بود که بیدارم کردن که بیا شام بخور . دقیقا ۱:۲۰ ساعت خوابیدم  

بعد از شام هم دختر خالم از مهمونی برگشت و تا دیر وقت اونجا شب نشین کردیم ... 

+ بُرد آبی ها رو هم بهشون تبریک میگم ...  به خودم و امثال خودمم تسلیت میگم ....

البته قرمز فقط پیروزی که در عنفوان جوانی ما شکل گرفته بود . با این تیمهای جوان نوپا زیاد میونه ی خوبی ندارم .

امروز محمد با منزل پدری تماس گرفت که حال یاس رو بپرسه . اونوقت مامانش میگه امروز بعد از ظهر وقتی از خواب نیمروز بیدار شدم دیدم یاس نیست . تو آشپزخونه برای خودش مشغول بوده که وقتی مادرجونش رو میبینه میگه مادرجون ظرفهای ناهار رو شستم  ! خدارو شکر . حداقلش یاس اونجا آبرو داری کرد  ولله خونه ی خودمون که به زور باید ازش بخوام که لباسی که در میاره رو مرتب بذاره سره جاش 


  • شنبه ۹۰/۰۶/۲۶
  • ** آوا **

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">