MeLoDiC

پاگشا ، عرض تسلیت ، عیادت + یاسی در سفر ... :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

پاگشا ، عرض تسلیت ، عیادت + یاسی در سفر ...

چهارشنبه, ۲۳ شهریور ۱۳۹۰، ۱۰:۲۱ ق.ظ


+ سه شنبه ۲۲ شهریور ماه :

همونطور که قرار بود برای پاگشا بریم ساعت ۱۱:۳۰ تو حیاط م...دایجون خدابیامرز جمع شدیم ! شما که نمیشناسین ولی من می نویسم تا بعدها که خوندم یادم بیاد کیا بودیم  

خاله جون و پسر خاله بزرگه ، زن دایی و یسنا و داداش وسطیه و خانومش ، ی...دایجون و زن دایی و پسرشون ، علی دایجون و زن دایی و پارسا ، ض...دایجون و زندایی و صاحبه و هستی ، آوا و محمد علی ، باباجون و مامانی ، نسیم و نرگس ، حباب و خواهر کوچیکش و مادرش ...  ما دقیقا ۲۵ نفر بودیم  

اقوام دوماد هم ماشالله از ما کمتر نبودن که هیچ ! بیشتر هم بودن 

 بزرگ خاندانیم دیگه ! چه کنیم ؟!  خدا بده برکت ............

دیگه تا ساعت ۱۲ همه جمع شدن و با هم قدم زنون راهیه خونه ی دوماد شدیم ( مسافتی در حدود ۱۰۰ قدم  )  

جای همگی دوستان سبززززز بدو ورود با چای و شیرینی ازمون پذیرایی شد و بعدش هم تو حیاط تخت زدن و رفتیم ناهار خوردیم ! از بس جمعیت زیاد بود دیگه بیرون غذا دادن  ! بعد هم برگشتیم تو خونه و باز هم چای و شیرینی و میوه ... پدر شوهر حباب هدیه ی خودشو دو دستی تقدیم عروس گلش کرد  مبارکش باشه ! نپرسین چی ! چون قرار نیست جواب بدم  

بعد هم ساعت ۲:۳۰ همه خداحافظی کردیم و حباب رو اونجا میون اون همه جمعیت شوهر تنها گذاشتیم و برگشتیم خونه  الهی ! دلم به حال حباب سوخت  ... ولی یه همسر داره که نمیذاره بهش بد بگذره ! ضمنا فامیلمون هستن و غریبه نبودن . از تموم شوخی ها گذشته ! امیدوارم لحظات خوبی رو اونجا با اقوام آقاشون گذرونده باشه . بچه مون برای اینکه احساس دلتنگی نکنه گاهی بهش یه اسمس میدادم اونم جوابمو میداد .  

مثلا من براش این شکلک رو می فرستادم 

اون تو جوابم اینو میداد  ...

حالا خودتون تعبیر کنین من چی میگفتم و اون چی جواب میداد 

بعد از ظهر علی دایجون اینا روونه ی خونشون شدن ...

+ از اونجا من به اتفاق باباجون و مامانی اومدم خونشون ! بعد از صرف چای و کمی استراحت مامان اینا تصمیم گرفتن به اتفاق رها و مانی و یاسی برن خونه ی پدر بزرگ دومادمون برای عرض تسلیت . ولی خب من نه اینکه با دامن و مانتو بالدار  رفته بودم هیچ جوره راضی نمیشدم همراهشون برم . بعد مامان یه شلوار گشاد ( از این دمپا یک متری ها ) بهم داد گفت اینو بپوش بریم  دیگه خودتون تصور کنین با اون مانتو شاپرکی و اون شلوار چه تیپی بودم ... همین مونده بود که بال در بیارمو پرواز کنم !

خلاصه منم همراهشون رفتم و یه ساعتی اونجا نشستیم و برگشتم خونه ی مامان اینا . محمد هم غروب اومد ...

+ محمد قبل از شام با پدرش تماس گرفت و فهمید که داییش رو مرخص کردن و گفت بعد از شام میریم عیادتش . بعد از شام باز با همون تیپی که رفته بودم عرض تسلیت رفتیم خونه ی داییش اینا شب نشین   ! همونجا بود که یاس خانوم از پدرجونش خواست که اونو همراه خودشون ببرن کرج و در نهایت این خواهش یاس با موافقت اکثر آرا پذیرفته شد . آخره شبی برگشتیم خونه و یاسی رو حموم بردم و اون خوابید . منم تا دیر وقت داشتم وسایلش رو جمع میکردم و بعد

+ چهارشنبه ۲۳ شهریور ماه :

صبح زود یاسی صبحونه خورد . بچه از ساعت ۵ بیدار شده بود  حالا دو روز دیگه مدارس شروع شه مردی یاسی رو بیدار کن  

ساعت ۸:۳۰ بود که اومدن دنبالش و بردنش   دلم از الان براش تنگ شده . موقع رفتن بهم میگه مامانی من دارم می رم چرا خوشحال نیستی ؟؟؟ گفتم باید خوشحال باشم ؟؟؟ میگه آره !!! گفتم خب دلم برات تنگ میشه ... اونم کمی بغض کرد و گفت منم دلم تنگ میشه ولی زود میام ... کمی بوس بوسش کردم و راهیش کردم  خدا پشت و پناه تموم مسافرا باشه  

مامانی و باباجون و رها و مانی و داداشم صبح زود راهیه تهران شدن .

+ امروز ناهار هم برای مراسم سوم پدربزرگ دومادمون دعوتیم . مامانی نیست باهاش برم احساس غریبی میکنم . ایکاش اونجا خواهرم هوامو داشته باشه و کنارم بمونه ....  چقدر الان که مامان اینا نیستن احساس غریبی میکنم  خیلی بده آدم تو شهر خودش حس غریبی کنه ها 


  • چهارشنبه ۹۰/۰۶/۲۳
  • ** آوا **

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">