MeLoDiC

بازم اومدم ! :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

بازم اومدم !

پنجشنبه, ۱۰ شهریور ۱۳۹۰، ۰۶:۴۶ ب.ظ


این چند روز کلی ماجرا داشتیم که دست و پا شکسته تعریفشون میکنم .

یکشنبه ۶ شهریورماه :

غروبش به اتفاق حباب رفتیم بازار و این بشر اغفالم کرد و کلی خرج رو دستم گذاشت ...  

برای یاسی هم یه کتاب داستان درست و درمون و یه جامدادی شیک خریدم . حباب هم براش یه ظرف آب خوشگل و دفتر چه لوکس خرید .

شبش رفتیم خونه ی مامان اینا . زندایی و ابجی حباب هم بودن . به اتفاق خانواده ی یکی از دوستان خانوادگی باباجون اینا ! برای افطار هم محمد به همراه پسرخاله م با یه بغل آش اومدن خونمون . عجب آش خوشمزه ای بود ... (نذر یسنا اینا بود )

آخره شب به اتفاق حباب و پسرخالم اومدیم خونه ی خودمون . یاسی هم اونجا موند .

+ دوشنبه ۷ شهریورماه :

امروز تولد یاس هست و باباش بهش قول داده براش کیک میخره  ! مامان خانوم هم با شصت بغل بادمجون برامون نقشه کشیده . صبح زود به اتفاق حباب و پسرخالم میریم خونه ی مامان اینا . بساط کباب کردن بادمجونهارو راه میندازیم . جهاد سازندگی داریم ما  ...

باباجون هم درب ماشینش رو عوض کرده و قراره امروز ببره برای رنگ !

تا ساعت ۴ مشغول بودیم که باز این حباب منو اغفال کرد که بریم بازار ... حالا علت این همه بازار رفتن رو کمی پایین تر براتون توضیح میدم .

تا حدودای ۷:۳۰ بازار بودیم و یادم نیست چیزی خریدیم یا نه  

شبش هم محمد رفت از قنادی برادرشوهر آبجیم کیک خرید و دور هم برای یاسی یه تولد کوچولو گرفتیم . عکس کیک یاسی هم اینجاست ... دنیای قشنگ یاسی

دایجونش هم براش یه عروسک باربی گرفت . خاله و شوهر خاله ش هم بهش پول دادن . چون خبر نداشتن تولدشه . مادرجونش هم قول داده براش یه کادو میخره .

مثلا خواستیم کسی رو تو خرج نندازیم ولی خب باز نشد ...

آخره شب محمد زندایی اینارو به اتفاق پسرخالم رسوند خونشون . منم به اتفاق دومادمون با یه بغل بادمجون سرخ کرده و میرزا قاسمی رفتم خونه ... 

فرداش قرار بود برم یکی از دوستامو ببینم برای همین یاس رو گذاشتم خونه ی مامان اینا ....

که اونم به دلایلی کنسل شد  

+ سه شنبه ۸ شهریور ماه :

از صبح یه غم سنگین نشست رو سینه م و همش بغض داشتم . تا ظهر به هر شکلی بود گذشت . حساسیت دستم باز عود کرده بود .

با روشنک تماس گرفتم کمی به جونش غُر زدم که چرا هر وقت میخوام برم خونشون گوشیو جواب نمیده و اونم بنده خدا کلی شرمنده شد . گوشیو که قطع کردم کلی ناله زدم و اشک ریختم  ! خل شدم به گمونم ... 

بعد از ظهر " هیچکس " باهام تماس گرفت که حالش خوب نیست و به دادش برسم . دیگه انقدر اصرارش کردم که راضی شد آماده بشه تا ببریمش دکتر . تا نزدیکای اذان مغرب درمونگاه بودیم و اونم زیر سرم بود . برای وقت اذان هم تو ماشین خودمون بودیم . بعد هم هیچکس رو بردیم خونشون رسوندیم و کمی نشستیم !  از اونجا هم رفتیم خونه ی مامان اینا . شام اونجا خوردیم و یاسی رو آوردیم خونه ...

+ و امااااااااااااااااااااااا چهارشنبه ۹ شهریور ماه :

نزدیکای ظهر آبجی بزرگم اومد خونمون و یه ساعتی موند و رفت . محمد هم از صبح خونه نبود . برای ناهار که اومد خونه خبر داد که مادرشوهر دختر خاله م فوت شده و برای ساعت ۲:۳۰ باید بریم مراسم تشییع . تندی ناهار خوردیم و راه افتادیم . از وادی تشییع کردیم تا خونه شون و از اونجا تا سر مزار . دیگه تا مراسم تدفین انجام شه ساعت نزدیک ۵ شد . خدا رحمتش کنه ! راحت شد ...

از اونجا هم رفتیم محل !

و اما چرا محل ....  

خبـــر خبـــــــر خبـــــــــــــــر 

دیشب مراسم " بله برون " حباب عزیزم  بووووووووووووووووووووود  

دست ! سووووووووووووووووت ! هووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووورا ... 

اول رفتیم خونه ی یسنا اینا تا عید رو تبریک بگیم . صدیقه (دختر خالم ) هم باهامون بود .

از اونجا رفتیم خونه ی حباب اینا و کمی سر به سرش گذاشتم . کمی موندیم ولی دوستاش اومده بودن خونشون روز نشینی واسه همین دیگه زیاد وقتشو نگرفتم . بهش گفتم میریم ولی آخره شب بعد از اینکه آقاشون رفتن میرم پیشش ... اونم گفت حتما بیاین 

بعد رفتیم خونه ی اون یه داییم . از اونجا هم رفتیم خونه ی خاله جونم تا شام بخوریم و بعد از شام به اتفاق دختر خاله و پسر خالم بریم خونه ی حباب اینا ...

ساعت ۱۱:۳۰ بود که مامان تماس گرفت که دیگه میتونین بیاین که ما هم به چشم بهم زدنی آماده شدیم و رفتیم ...

هم خوشحال بودیم و هم ناراحت . ناراحتیمون فقط و فقط بابت عدم حضور جسم داییم بود . شک ندارم که دیشب روحش از بغل حباب تکون نخورد و کلی بهش قوت قلب میداده ...

وقتی وارد شدیم ی... دایجون رو که دیدم فهمیدم که اینا یه دل سیر اشک ریختن . دلم خیلی گرفت ولی خب تموم سعیمو کردم که بغضم نترکه و خلاصه موفق شدم . تا ساعت ۱:۱۵ نیمه شب اونجا بودیم و بعدش محمد خاله جون اینارو رسوند و بعد هم مامانی رو رسوندیم خونه شون و خودمون هم برگشتیم خونه .

دعا کنید که تموم جوونا خوشبخت شن و این دو گل نوشکفته ی تازه بهم رسیده ی ما هم خوشبخت شن 

حالا فهمیدین چرا چپ و راست این حباب خانوم منو اغفال میکرد و میکشوند بازار ؟؟؟  

بچه مون کلی استرس داشت  ! انشالله قسمت تموم مجردها 

+ پنج شنبه ۱۰ شهریور :

آبجی بزرگه برای ظهر اومد خونمون . خاله جون اینا هم باید شالی هایی که درو کردن رو جمع میکردن ( کر جمع کنی  ) که محمد از صبح رفته بهشون کمک کنه . الان هم آبجیم به اتفاق یاسی رفتن دندون پزشکی و من تنهام  ...

  • پنجشنبه ۹۰/۰۶/۱۰
  • ** آوا **

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">