MeLoDiC

از خواهر کوچیکت یاد بگیر ... :دی :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

از خواهر کوچیکت یاد بگیر ... :دی

پنجشنبه, ۳۰ تیر ۱۳۹۰، ۰۷:۱۴ ب.ظ


از بیکاری هی دلم میخواد بیام آپ کنم .

یاس با مامانی رفت خونه ی آبجی کوچیکه و قراره چند روزی اونجا بمونه تا وقتی که رفتم بابل برم دنبالش و بیارمش خونه :)

خب میخوام باز خاطره بگممممم !!!

پدرم تو انباردار اداره ای بود و ما خودمون هم تو محوطه ی همون اداره خونه ی سازمانی داشتیم و همونجا زندگی میکردیم ...

از بس محوطه ش بزرگ بود که اغلب اوقات سگ داشتیم تا وقتایی که خوابیم یا خونه نیستیم هوای اون اطراف رو داشته باشه ...

اولیش صدام بود . بعد ماریا ، دنجر ، فیدل ، باز یه فیدل دیگه ، ببری ...

و اما ... 

آبجیم همیشه از سگ می ترسید و بهش نزدیک نمیشد ولی من باهاش بازی میکردم و دلهره ای ازش نداشتم . آهان ! اینم بگم که این سگمون خانوم بود و اسمش هم جسارتا ماریا بود  ... توله بود وقتی اورده بودنش و خودمون بزرگش کردیم و بهمون عادت کرده بود  

یه روزی باباجونم به آبجیم میگه برو تو حیاط فلان کارو کن ولی آبجیم از ترس ماریا نمیره . بابام میاد بیرون و وقتی روی ایووون میاد میبینه من دراز کشیدم رو زمین و ماریا هم اومده رو سینم وایستاده و دمشو هی تکون میده و تند تند پارس میکنه و ظاهرا منم داشتم می خندیدم ... 

اونوقت کلی به خواهرم سرکوفت زده که " از آوا یاد بگیر . ببین چطور داره با ماریا بازی میکنه "؟ خواهرمم اونروز کلی از کار من حرص خورد ... 


تا اینجاشو خوندین ؟ حالا بیاین همین صحنه رو از یه دید دیگه ای نگاه کنین ...

اونروزی رفتم با ماریا بازی کنم ولی یهویی دمشو لگد کردم و اونم دردش اومد و شروع کرد منو دنبال دادن  تا حد مرگ از این کارش ترسیده بودم و درست موقعی که رسیدم جلوی خونه ی خودمون یهویی پام گیر کرد به یه سنگ و نقش زمین شدم  تا خواستم از جام بلند شم دیدم وای ماریا اومده و خودشو پرت کرد رو سینم . شانس آوردم که بهم حمله نکرد  اون دمشو تکون تکون میداد و من چشامو محکم بسته بودم و داد میزدم . ولی انقدر که اون پارس میکرد کسی صدای جیغمو نمی شنید ... 

اونوقت باباجون دلش خوش بود که من دارم با اون بازی میکنم . خبر نداره مرگ رو جلوی چشام دیده بودم ... 

نتیجه ی این اتفاق این شده بود که دیگه تا مدتها نزدیک هیچ سگی نمیشدم و وقتی وارد حیاط خونمون میشدم مثل تیری که از چله ی کمان رها شده باشه میدویدم تا خودمو به خونه برسونم که ماریا منو نبینه  ...

البته این ترس بعدها از سرم رفع شد ...


  • پنجشنبه ۹۰/۰۴/۳۰
  • ** آوا **

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">