MeLoDiC

دوران کودکی یادش بخیر ... :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

دوران کودکی یادش بخیر ...

سه شنبه, ۲۸ تیر ۱۳۹۰، ۰۸:۵۷ ب.ظ


برای خودم تو face بوک انواع و اقسام اسمهایی که میشناسمو سرچ میکنم تا میرسم به بچه های شهسوار ... اون بین یه چهره ی آشنا می بینم . همبازی دوران کودکیمون ...  

تو محلی زندگی میکردیم که بچه های کوچه اکثرا پسر بودن و اون چند تا دونه دختری هم که بودن دیگه به سنی رسیده بودن که توی کوچه نمیومدن . کوچه مون هم بن بست باریکی بود که یه ماشین به سختی واردش میشد ... همبازی منم پسرا بودن !   مجتبی ، آرش ، حامد ، رضا ... هر چهارتاشون هم از من بزرگتر بودن و خیلی هوای منو داشتن .

مثل برادرم می موندن  و علاوه بر اینکه باهاشون همبازی میشدم کلی ازم حمایت هم میکردن !  اون اواخر که میخواستیم از اون محله بریم دایی مجتبی به همراه خونوادش تو بمباران شهید شدن و یه دخترش که اسمش روشنک بود رو آورده بودن اونجا تا عمه ش ازش نگهداری کنه . دو تا از خواهراش به همراه بابا و مامانش شهید شدن و داداشش هم چند وقتی تو کما بود . روشنک هم سن و سال من بود و از وقتی اون اومده بود دیگه کمتر با پسرها بازی میکردم !  با حامد اینا رفت و آمد خونوادگی داشتیم و هنوز هم گاهی خونواده ها با هم رفت و آمد دارن . ولی بچه ها که بزرگ شدن کم کم یه حجب و حیایی باعث شد وقتی همدیگرو می بینن مثل سابق صمیمی نباشن و گاهی حتی از نگاه هم دیگه فرار هم میکردیم ... 

اونوقتها مجتبی همیشه دوچرخه ش رو میداد تا من سوار شم . دوچرخه سواری هم بلد نبودم !  برام میاوردش بالای شیب کوچه نگه میداشت و من سوار میشدم و شیب کوچه منو به سمت تهه کوچه هدایت میکرد . همیشه رضا هم می موند تهه کوچه تا من یه وقتی به دیوار نخورم  آخه حتی پام به زمین هم نمیرسید . بعد دوباره مجتبی دوچرخه رو میاورد بالای کوچه و منم بدو بدو پشت سرش میومدم تا باز سوار دوچرخه شم 

رضا هر چی کتاب داستان و مخصوصا کتابهای نقاشی و رنگ آمیزی که مامانش برای خواهرش میخرید رو میاورد میداد به من . بعد مامان همه رو جمع میکرد و می برد تحویلشون بده ...

از آرش چیز زیاد تو ذهنم نیست . فقط یادمه یه بار دعوام کرد و منو از خونه شون انداخت بیرون . اصلا یادم نیست چرا این کارو کرد 

یادمه آخرین شبایی که تو اون محله بودیم یه شب رفتیم تو خیابون تا قدم بزنیم . مامان حامد و حامد هم بودن . نمیدونم سر چه قضیه ای با حامد دعوام شد و هلش دادم و اون افتاد کف زمین  با عصبانیت بلند شد که منو بزنه ولی بعد دلش نیومد . گفت یادت باشه یه روزی می زنمت حالا ببین  هنوزم دارم فکر میکنم که کی میخواد بزنه که ببینم  !

با حامد خاطره زیادی دارم ! چند سال بعد از اینکه از اونجا رفتیم یه روزی رفتیم خونشون مهمونی . خواهرش غزاله بهم گفت بریم ساحل حامد داره ماهی میگیره ! ما هم رفتیم و دیدم حامد داره با قلاب ماهی میگیره ! ولی تا اون لحظه هیچی نگرفته بود  تا مارو دید گفت قلاب رو نگه دارین من برم دسشویی و زودی بیام . تا قلاب رو گرفتم تو دستم دیدم نخش داره کشیده میشه   یه ماهی گرفته بودم و کلی ذوق مرگ شده بودم حامد که اومد کلی حرص خورد که چطور من تونستم ولی اون نتونست ... 

به ما گفت برید عقب بمونین می خوام ماهی بگیرم . قلاب رو پرت کرد عقب و با یه ضربه ی محکم خواست بندازه تو دریا که یهویی دیدم مقنعه ی من به قلاب گیر کرده و افتاد تو دریا  . انقدر اونروز خندیدیم که خدا میدونه . حالا من و غزاله می خندیم حامد برداشته مقنعه ی خیس رو گذاشته رو سرم میگه موهاتو بپوشون  ! تموم بدنم خیس شده بود ...

این یکی رو هم بگم !

وقتی میخواستیم اسباب کشی کنیم بار اول که وسایل رو تو خونه ی جدید خالی کردیم باباجون به من و حامد گفت بمونید اینجا تا ما بریم و بار بعدی رو بیاریم . اونموقع من ۶ سالم بود و حامد هم ۱۰ سالش بود . خونمون هم حدودای ۵ کیلومتری فاصله داشت . من و حامد اول کمی تو حیاط که خیلی هم بزرگ بود گشت زدیم ! بعد اومدیم نشستیم روی ایوون که یهویی دیدم یه دونه سگ که بعدها اسمشو "صدام " گذاشته بودیم داره میاد سمتمون ...  من بقدری ترسیده بودم که خدا میدونه . یهویی حامد گفت من می دوم میرم اون سمت تو فرار کن . حامد شروع کرد به دویدن و سگه هم دنبالش میرفت و منم خلاف جهتش شروع کردم به فرار کردن  یهویی دیدم وسط یه عالمه قیررررر گیر افتادم و تا مچ پا توش فرو رفتم 

خلاصه حامد سگ رو فراری داد و برگشت اومد دید من موندم اون وسط گریه میکنم  هوا هم گرم بود و قیرها هم حسابی چسبناک . رفت یه کارتون رو خالی کرد و بازش کرد و پهن کرد رو قیر . گفت آوا دمپاییتو در بیار و از روی کارتون بیا بیرون . دقیقا مثل باتلاق می موندش ...  هیچی منم همون کار رو کردم و خلاصه اومدم بیرون . پا برهنه رفتم یه گوشه نشستم و کلی اشک ریختم  هر کاری کرد که آرومم کنه نتونست و فقط می گفتم مامانی بیاد منو میزنه . بعدش وقتی مامان اومد اول چندتایی نیشگونم گرفت  بعد حامد انقدر گفت خاله آوا تقصیری نداشت که مامانم خجالت کشید و دیگه هیچی نگفت . بعد یه مقداری نفت خالی کردن تو لگن و جفت پا موندم توش تا مامانم پامو تمیز کنه ... 

امروز حامد رو تو face بوک دیدم و همینطور داداشش که ازش خیلی کوچیکتر بود ! چقدر تغییر کردن ... 

یهویی دلم هوای بچگیهامو کرد ! اون روزا خیلی خوب بود . الان که کسی جرات نمیکنه دخترش با یه پسر همبازی باشه ... از بس که بچه ها موزمار تشریف دارن  !

حامد الان ازدواج کرده ، آرش هم با یکی از اقوام دورمون ازدواج کرده ولی دیگه ندیدمش . از مجتبی و رضا خبری ندارم . چقدر زود بزرگ شدیما 


  • سه شنبه ۹۰/۰۴/۲۸
  • ** آوا **

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">