MeLoDiC

شیشه ... :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

شیشه ...

جمعه, ۲۶ تیر ۱۳۹۴، ۰۷:۵۲ ب.ظ


همیشه فکر میکردم اوناییکه توی تصادف با سر میرن تو شیشه چه حس و حالی رو تجربه میکنن. تا دیروز خودم تجربه ش کردم. وقتی با تن خسته سوار ماشین شدم تمام فکطر و ذکرم این بود که هر چه سریعتر خودمو به ایستگاه صادقیه برسونم ولی با حماقت یکعدد شهروند در کسری از ثانیه با ضربه ی محکمی این اتفاق برام افتاد.صد در صد خدا هوامو داشت. شایدم دلش بحال غریب بودنم سوخت. آقایون شهروند محترم تهران بزرگ تازه استارت شاخ و شونه کشی و فحشبازی رو زده بودن که من جون خودمو گرفتم و فرار رو بر قرار ترجیح دادم. ولی هنوز نیم ساعت نگذشته بود که درد گردنم امونمو برید..... و الباقیشم دارو درمانی و استراحت.... شکر خدا بخیر گذشت. ضربه ی محکمی بود و منم همراه با جست سریعم محکم با شیشه ی جلوی ماشین برخورد کردم ولی چون از سمت گیجگاه برخورد کردنم بیشتر گردنم اذیت شد ..... 


  • جمعه ۹۴/۰۴/۲۶
  • ** آوا **

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">