MeLoDiC

برگشتم ولی چه برگشتنی ؟؟؟ :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

برگشتم ولی چه برگشتنی ؟؟؟

پنجشنبه, ۸ ارديبهشت ۱۳۹۰، ۰۳:۴۶ ب.ظ


روز دوشنبه بعد از اینکه از بیمارستان اومدم خونه و ناهار خوردیم یهویی حس کردم اگه فردا برم تهران دیره !نمیدونم این چه حسی بود که بهم دست داد . به مامان زنگ زدم و بهش گفتم من امروز میرم ! گفت بمون فردا با خاله جون سه نفری میریم . بلیط رزرو میکنم و تنها نرو . گفتم نه من امروز میرم . به محمد گفتم الان ساعت 2 هست و تا اماده شم نهایت بشه 2:30 و نهایتا 3 ترمینالم ... اونم مخالفتی نکرد و گفت هر جور خودت دوست داری ! تندی حاضر شدم و اصلا نفهمیدم چی ریختم تو ساک ... 
ساعت 3 ترمینال بودم و چون قرار بود جلو بشینم تا مسافر جور شه خیلی طول کشید و در نهایت ساعت 4:45 راه افتادیم ... 
ساعت 9:35 ترمینال بودم و با دایجون تماس گرفتم و اومد دنبالم و برای ساعت 10 خونه ی داییم بودم . الهی بمیرم حباب خیلی دپرس بود و من اصلا نمی تونستم چطور باید ارومش کنم ... آخه وضع خودمم مثل خودش بود ... فرداش خیلی زود ناهار خوردیم و به اتفاق حباب و خواهرشوهرم (زندایمم) و پارسا رفتیم بیمارستان . برای دایجون اینا هم ناهار بردیم و از شمال هم دو نفر از دوستای هم محلی اومده بودن و چهار نفری غذاشون رو خوردن ... ساعت 2 که شد ما تو اتاق تحویل چادر بودیم و چادر به سر وارد بیمارستان شدیم ... 
وای خدا ! ایکاش زنده نبودم تا همچین روزی رو نبینم ... 
حباب بالاسر باباش بود و هی صداش میکرد و من هم لال شده بودم . تا چند دقیقه مات و مبهوت بودم ... کم کم حواسم اومد سر جاش ! گوشیمم تند و تند زنگ میخورد و اصلا نمی دونستم تو جواب اقواممون که از راه دور جویای حال دایجون بودن چی بگم . برای همین هر چند تا تماس یه دونشو جواب میدادم و اصلا یادم نیست چی بهمشون میگفتم ... 
با یه دنیا بغض نشستم تو کریدور بخش و پسر داییمو دیدم که با عجله وارد بخش شد و به ما گفت چرا اینجوری میکنین ؟ منتظر جواب نموند و وارد بخش شد . بعد از چند دقیقه خودش گریه کنان خارج شد . با گریه ی اون اشک منم راه افتاد و دیگه داشتم خفه میشدم ... این بین یسنا هم تماس گرفت ... انگاری منتظر بودم تا یکی باهام هم کلام شه ... یه وقت دیدم که چشمام سیاهی میره و به هق هق افتادم ... خواهرشوهرم هی بهم میگفت آوا گریه کن نذار بمونه تو دلت ! دیگه خودمو خیلی کنترل کردم که پرسنل بخش عصبانی نشن ... چقدر تو اون لحظات دلم برای حباب که آروم آروم بالا سر باباش بود و اشک میریخت سوخت ... آبجیم و شوهرش هم اومدن و مانی رو من گرفتم و اونا داخل شدن ... چند دقیقه ای موندیم و دوباره وارد اتاق شدم . دستای داییمو بوسیدم و کمی صداش کردم ... اونوقتها که موهاش مشکی بود تک و توک سفید داشت به من میگفت بشین موهای سفیدمو بکن . منم براش این کارو میکردم . الان بیشتر موهاش سفید رنگ شده . همیشه بهش میگم دایجون حاضری باز بشینی موهای سفیدتو بکنم ؟ میگه آره ! میگم پس نخ بیار تا برات بند بزنم ... آروم در گوشش میگم دایجون موهای سفیدت رو بکنم ؟ هیچی نمیگه ! میگم دایجون آوا هستما ! نمیخوای بگی " هند این کیجا بم ؟" (باز این دختره اومد ؟ ) ولی باز هیچی نمیگی !!! خدایا به دل ما رحم کن ... ب
ا حال و روز داغونی برمیگردیم خونه ! 
علی دایجون شب قبل موقعی که من رسیده بودم خونشون تماس گرفته شمال و همه رو غدغن کرده از اینکه بیان تهران و من اینجا به این نتیجه میرسم دلیل این همه عجله ای اومدن من چی بوده !!! مامان و خاله روزگار برای کسی نذاشتن ... هر چی میخوام تلفنی مامان رو آرومش کنم نمی تونم ... یسنا بهم اسمس میده که عمه داره خودش رو میکشه یه جوری آرومش کن ! ولی کاری از من بر نمیاد !!! باهاش تماس میگیرم و میگم اصلا راه بیفتین بیاین ! کی میخواد جلوتون رو بگیره ... یه ساعت نمیشه که میشنویم مامان و خاله جون و آبجی بزرگم و زنداییم به اتفاق دومادمون راهی شدن ... 
غروب با ترمینال تماس میگیرم و چهارتا بلیط رزرو میکنیم که من و ابجیم اینا صبح راه بیفتیم . ولی دلم راضی نیست و خودم دوباره تماس میگیرم و برای خودم رو کنسل میکنم . 
شب مامان اینا میرسن خونه ی دایجون و قیامتی بر پا میشه ! داییام کمی آرومشون میکنن . خاله جون تند و تند قسمم میده که تو رو جون یاس بگو دایجون خوبه ؟ من لال شدم و چیزی نمیگم ... 
صبح آبجی کوچیکه راهیه شمال میشه و داییم مصره که من هم برم من ولی باز سماجت میکنم و می مونم . 
ساعت 11 بود که داییم تماس میگیره و کمی پشت تلفن گریه میکنه ! مامان هم پشت بند اون آن چنان سر و صدایی راه میندازه که دل ما می ترکه ! خاله م تو سره خودش مشت میزنه و زن داییم و حباب هم ناله میزنن . دیگه نمی تونیم تو خونه نگهشون داریم . این میشه که آژانس میگیرم و من و حباب و مامان راهی میشیم تا بقیه با دومادمون بیان ... تو ماشین صدای گریه های ریز ریز حباب رو میشنوم . چیزی بهش نمیگم . چند دقیقه بعد یهویی دستمو میگیره و خودشو میندازه تو بغلم . دیگه هق هق میکنه و منم اشک میریزم ...
وارد بیمارستان میشیم داییم با بغض از مامان میخواد که بره بالا . فقط سفارش میکنه که بالا رفتی سرو صدا راه ننداز که بیرونت میکنن و دیگه نمیتونیم بریم ... مامان میشه یه شیرزن ! میره بالا و بغضش رو خفه میکنه ! دایجون رو میبرن سی تی و مامان هم باهاش میره و می مونه و جواب رو برای پرسنل میبره . دیگه تحمل نداره . میاد بیرون و به محض خروج از ساختمون وسط حیاط سر و صدا میکنه ... حباب جلوتر رفته تا مامان رو بیاره پیش ما و تماس میگیره و میگه بیاین عمه داره خودشو میکشه ! با دایجون میریم . دو سه نفری دورش رو گرفتن و دارن آرومش کنن ولی آروم بشو نیست !!! سر حباب رو تو بغلم میگیرم و دوتاییمون گریه میکنیم ...
چند دقیقه بعد باقی هم میرسن ... دیگه نمیتونم بگم چیکار کردن ... 
ساعت عیادت .................................
تند و تند تماس دارم . همه نگرانن .........................

دستای دایجون رو میبوسم . کمی بدنش رو ماساژ میدم . با دستمال مرطوب صورتش رو میشورم ... 
بینی و گوشهای کوچیکش رو پاک میکنم ........... دوباره می بوسمش و از اتاق خارج میشم ... 
بارون میباره و تو حیاط بیمارستان زیر بارون نشستم ... دلم خونه !!!
مامان اینا از همونجا راهیه شمال میشن و منم که قرار بود غروبش برم ترمینال منتفی میشه و میرم خونه دایجون ! 
بعد از شام تا دیر وقت میریم پشت بوم و کمی با حباب حرف میزنیم ... 
صبح زود راهیه ترمینال میشم ... 
ی... دایجون هم امروز رفته تهران و مستقیم میره بیمارستان . ض... دایجون به اتفاق علی دایجون هم منو میرسونن ترمینال و میره بیمارستان ... 
سوار ماشین که میشم دلم کنده میشه ! دوست نداشتم برگردم ولی چه کنیم که زندگی جریان داره و باید پا به پاش دوید ... 
ساعت 1 میرسم خونه ی مامان اینا ! مامان مشغول بسته بندی نذری هاست . ظاهرا خاله جون برای فردا بعد از ظهر برای سلامت دایجونم نذر کرده و سفره دارن ... 
این سه روز فقط و فقط کارمون دعا کردن بود و تو تنهایی و خلوت اشک ریختن . 
کاری جز دعا کردن از دستمون بر نمیاد ... 
به خدا دیگه روم نمیشه از شماها بخوام ... ولی میخوام باز پر رو بازی در بیارمو ازتون خواهش کنم 
برای سلامت دایجون خوبم که آزارش به هیچ بنی البشری نمیرسه دعا کنین !!! 
 آرزوم اینه که باز داییم رو صحیح و سالم ببینم و صدای خنده هاش رو بشنوم . باز وقتی میریم تو حیاطشون ببینم رو بالکن خونه ایستاده و با اخمی که پر از خنده هست بهمون نگاه کنه و بگه باز اومدین که ! 
آرزوم اینه که باز تو هالشون دور هم دراز بکشیم و جدول حل کنیم !

که باز ساعتها بشینیم جلوی آکواریومش و دایجون هم پز ماهی های تازه به دنیا اومدش رو بده و براشون غذا بریزه و اونها هم به ذوق غذا بیان دور انگشتش جمع شن و داییم نازشون کنه !


ای خداااااااااااااااااااااااااااااااا ! می شنوی ؟؟؟؟ آرزوهام خیلی بزرگن ؟؟؟؟؟؟


  • پنجشنبه ۹۰/۰۲/۰۸
  • ** آوا **

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">