MeLoDiC

سفرنامه ی شمال :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

سفرنامه ی شمال

يكشنبه, ۲۱ تیر ۱۳۹۴، ۱۲:۴۵ ق.ظ


* انقدر این روزها درگیر کارم و از طرفی سرعت نت پایین ِ که حس و حال نوشتنُ به کل از دست دادم . در تلاشم تا کمی این روند بی حسی ُ در راستای معکوس هُل بدم . دارم از تمام توانم برای بهبودی جو موجود استفاده میکنم . باشد تا رستگار شویم ... 

از چهارشنبه ی (10 تیرماه) بگم ...

ساعت هفت و نیم غروب بعد از پایان شیفت کاریم به اتفاق محمد از محل کارم به سمت شمال حرکت کردیم . شامُ اون وقت شب که هوا هم به شدت سرد و مه آلود بود ، روی تراس رستورانی در سیاه بیشه خوردیم . به پیشنهاد محمد دل و جگر و قلوه زدیم بر بدن . ساعت نزدیکای یک و نیم شب بود که رسیدم خونه مون . بعد از دو ماه و خورده ای برگشتم به خونه ی دنج و خلوتمون . صبح با تماس باباجونم بیدار شدم . بابای بی طاقتم که به اظهار خودش دیگه طاقت دوریمُ نداشت به اتفاق یکی از دوستان اومدن خونه مون و بعد از کلی انتشار احساسات مشترک مشغول اتو کشیدن لباسام شدم که بعد بریم منزل پدرجان . البته حین اتو کشیدن از بخار اتوی وحشیمون پامُ سوزوندم ... بعد از ظهر من به اتفاق محمد زودتر به سمت محل رفتیم . مادرم از صبح زود به منزل دایی جونم رفته بود تا برای شله زرد پزون کمکی کنه . منم مستقیم رفتم اونجا . دیدن مادرم و اقوام روحیه مُ شاد کرد . کمی بعد باباجون هم اومد و بعد از یه دور همی نه چندان طولانی من به اتفاق حباب و مادر به اتفاق پدرم رفتیم مزار .... از اونجا منزل ضرغام دایجونم ... کمی بعد رفتیم منزل خالجونم .... غروب هم برگشتیم سمت خونه ی مامان اینا . 

سر راه رفتیم دفتر، تا خواهرمُ با خودمون ببریم ( برای شام قرار بود دور هم باشیم ) ! یه شب خوب در کنار عزیزانم ... بعد از شام برگشتیم خونه . برای فرداش به اتفاق مامان اینا رفتیم منزل خاله جونم و تا عصر اونجا بودیم .

غروب به اتفاق محمد به سمت منزل رهاجون حرکت کردیم . شب کنار رها و مانی عزیزم بودم . روز شنبه ساعت چهار بعد از ظهر به سمت کرج حرکت کردیم . در واقع یه دیدار کاملا فشرده و ام پی تری گونه بود . ولی هر چی که بود خوب بود . 

یاس هم از اول تیرماه که اومدن همینجا پیشم مونده . البته در حال حاضر دو شبی هست که رفته منزل عمه جونش تا کنار پریسا و پارسا خوش باشه . منم که دائم سر کارم . محمد هم بعد از اینکه منُ برگردوند کرج روز دوشنبه صبح زود راهی شد و برگشت شمال . برای سه شنبه قراره بیاد . 

+ یه چیزیُ همیشه می دونستم . اینکه ، همیشه هستن افرادی  که چشم دیدن خوشیُ و پیشرفت دیگرانُ ندارن و متاسفانه بعضیا انقدر کم ظرفیتن که این بُخل و حسادت در رفتارشون نمود پیدا میکنه . با اینکه همیشه اینُ می دونستم (!) ولی هنوزم از رفتارهایی که می بینم هاج و واجم ... شاید ، چون از اشخاصی انتظارشُ ندارم . هر چند بر این عقیده م که اونا به خودشون آسیب می زنن . چیزی که الان هستم ، به واسطه ی لطف خدا و حمایت خونوادم و تلاش خودمه . سه عاملی که همیشه بابتشون خدارو شاکرم و اصلا برام مهم نیست که دیگران چی میگن و چی فکر میکنن . 

  • يكشنبه ۹۴/۰۴/۲۱
  • ** آوا **

نظرات  (۴)

سلام اوا بانوی من... متولد جوزای مهربونم... دلتنگ و بیقرارم برای تو... برای همه... با مشکلات بلاگفات خیلی ها انگار گم شدن.. و منم گم شدم. فقط تورو پیدا کردم. خیلی ازت دور بودم.. دلتنگتم... یاس خوبه؟ آقای همسر خوبن؟
دورم هیچ دسترسی هم به هیچکسی ندارم... نگرانت بودم دلتنگ... مشکلات من هنوز پابرجاست... حال روحیم هم همه اش در نوسانه... خیلی دلتنگ و دلگرفته ام...
راستی خداروشکر که موقعیت شغلی خوبی ایجاد شده برات... خوشحالم برات... الهی همیشه شاد باشی و سلامت...
پاسخ ** آوا ** :
سلام مرضیه ی عزیزم  . نمیدونم باز هم به اینجا سر بزنی یا نه . مشکلات بلاگفا ( تو ذوق زدنم + فشارهای روحی که روی خودم بود باعث بود عطای بلاگفا رو به لقاش ببخشم و بکل وبلاگمُ حذف کنم . به کسی هم نگفتم که چرا و هیچ کس هم ازم نپرسید 
امیدوارم که بازم بیای و همراه باشی . دوستت دارم گلم 
چه خوب که تونستی یه سفر به کنار خانواده بری چقدر برا مامان و بابا سخته که شما دور شدید
یاس عزیز رو بگو که از کنار شما بودن لذت می بره
امیدوارم همیشه شاد ببینیشون
پاسخ ** آوا ** :
سلام دوست خوبم . بله همینطوره . واقعا سخته ولی خب چاره ای جز صبر و تحمل نداریم . 

وقتی می شنوم برگشتی خونه خیلی ذوق می کنم اوا بخدا راست می گم
دوست داشتم یاس پیشت بود.
کاش می شد یه جور بشه که کنار هم باشید و نه تو که اینقدر به خانواده مهربونت وابسته هستی اذیت شی و نه یاس کوچولو 

+ جانا سخن از جانب ما می گویی؟
ازدواج کردم به لطف خدا هم یه مادرشوهر فوق العاده خوب دارم هم یه خواهرشوهر دوست داشتنی
اما متاسفانه یه جاری دارم که چشم دیدن من رو نداره 
چراشو هنوزم هیش کی نمی دونه
اخه من خیلی ساده و بی شیله پیله ام
اون حتی به وسائل خونه مم حسادت می کنه
اوا من اصلا نمی تونم این چیزا رو درک کنم و هضم کنم
پاسخ ** آوا ** :
سلام باران عزیزم . 
اتفاقا از اول تیرماه یاس کنار خودمه . ولی شهریور باید برگرده خونه چون از کلاسهاش عقب می مونه . 
انشالله که به لطف خدا خوشبخت بشی بارانم . خدارو شکر که با اصل خونواده ی شوهر خوبی و مشکلی نداری . الباقی رو بی خیال ... 
خونه ی نو مبارک باشه بانو :)
پاسخ ** آوا ** :
:************

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">