MeLoDiC

گاهی زبان قادر به گفتن نیست ؛ تو نگفته بخوان حرف دلم را ... :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی


حدودای ظهر به همراه حباب راهی بازار شدیم تا من برم سمت بیمارستان و حباب هم بعد از خرید سئوالات کنکور ارشد بره خونشون ... بین راه رفتیم پاساژ پردیس تا عطر ۲۱۲ بخرم و کلی لجم گرفت بابت اینکه یارو با اون مغازه ی باکلاسش جعبه کادو نداشت  ، خلاصه عطر مورد علاقم رو خریدم و از هم جدا شدیم و هر کدوم به راه خودمون رفتیم .

نزدیکای بیمارستان مذکور یه مطبوعاتی بود و رفتم یه نوع کاغذ کادوی خوشگل خریدم به همراه چسب نواری و بعد رفتم تو کتابخونه و نشستم با سلیقه ی دره پیتی خودم اونو یه جوری کادوپیچش کردم . ولی شدیدا ظاهرش بی کلاس شده بود ...کلی بچه ها مسخرم کردن  !!! البته به قول عزیزی ظاهر مهم نیست و نفس عمله که مهمه 

ساعت ۱:۲۰ وارد بخش شدیم ! کلا امروز همش پیچوندیم  ... نشون به این نشون که قرار بود نیم ساعت برای صرف چای بریم سلف و ما دقیقا یه ساعت چای نوشیدیم . اونم چه چایی  !!! قند نداشتیم و به چه در به دری یکی از بچه ها برامون قند تهیه کرد . اونم چه قندی !!! به قول یکی دیگه از دوستام " بخورین نوش جونتون ، حقتونه ... "

بعد از کلی خنده و شیطنت توی سلف راهیه بخش شدیم و باز هم کنفرانس COPD رو پیچوندیم ... حدودای ۶:۴۰ دقیقه من از مربیمون اجازه گرفتم تا زودتر راهیه خونمون شم ! نیست که راه من از بقیه دورتره اونم قبول کرد  !

اینجاش جالبه حالا !!! 

راننده ی بنده خدا رفت بنزین زد و وقتی راه افتاد یهویی ماشین به تته پته افتاد  حالا من میگم پیاده میشم با یه ماشین دیگه میرم ! اونم گفت : نه بمونین می رسونمتون ... قرار شد منو برسونه تا دمه خونمون و من به این شرط موندم و پیاده نشدم  آخه ساعت ۷:۱۵ بود و جاشم پرت ! منم ترسووووووووو !!!

خلاصه یه تعمیرکار اومدم و ماشین رو راه انداخت و با حدود ۲۰ دقیقه معطلی راه افتادیم . بارون هم به شدت میبارید ! این بین هم همسری تماس گرفت و بهم گفت با ماشین دربست بیا خونه ! گفتم چشم با همین ماشین میام ...  خلاصه حدودای ۸ بود که موفق شدم برسم خونه ! دیگه تندی شام درست کردم و خوردیم و از خستگی همون کناره سفره دراز کشیدم و سریال "ارمغان تاریکی " رو دیدم !

با مامان هم تماس گرفتم و از برنامه ی چهارشنبه برام گفت ! انشالله برای مجرداش  ... خلاصه اینکه کلی آرزو داره برای تک پسرش و ذوق داره . نیست که من اصلا ذوق نکردم 

فردا هم باید ساعت ۶ راه بیفتم تا برای ۷:۲۰ توی بخش باشم و از الان غصه م شده . بدتر از همه اینکه پنجشنبه امتحان بخش خون " آنکولوژی" داریم و شبش ما قراره بریم رودسر ! حالا کی باید درس بخونه ؟  بی خیال شدم این آخریا 

+ ثبت نام برای ارشد شروع شده و من سایت سنجش رو باز کردم ولی هر چی نگاه کردم چیزی ندیدم . فکر کنم از خستگیه که نمیتونم خوب درک کنم این سنجش چی میگه ! اگه کسی میدونه برای ثبت نام ارشد زیر شاخه های پزشکی باید وارد چه لینکی شد آدرسش رو برام بذاره . حال گشتن رو ندارم 

+ امروز همسری رفت که شارژ ADSL رو پرداخت کنه ! خدارو شکر ۳۰۰۰ تومن کسر کرده و از این به بعد باید ۱۲ تومنی بدم 

+ خیلی حس خوبیه که یه پیرزن که منو نمیشناسه کلی برام دعا میکنه ! این بخش از شغلمُ دیوونه وار دوست دارم 

.

.

برای تو که دیوانه وار دوستت دارم 

+ گاهی زبان قادر به گفتن احساس نیست ؛ تو نگفته بخوان حرف دلم را ...  *آوا


  • دوشنبه ۸۹/۱۲/۰۹
  • ** آوا **

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">