MeLoDiC

جشن عقد بهترین دوستم !!! :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

جشن عقد بهترین دوستم !!!

يكشنبه, ۱ اسفند ۱۳۸۹، ۱۰:۲۴ ب.ظ


دیشب رفتیم خونه ی حباب شون  یسنا هم به اتفاق مامانش اومده بودن اونجا کمی حرف زدیم و آخره شب برگشتنی هم رفتیم هیچکس رو با خودمون آوردیم خونمون تا برای امروز بریم به مراسم نامزدی !!! قرار بود امروز صبح برای خرید ملزومات عروسی Hippieدوتایی بریم بازار ولی صبح با گلودرد بیدار شدم و از این تصمیم منصرف شدیم  بعد هم هیچکس خواست بره یه دوش بگیره که همون اول کاری برق قطع شد و آب هم به دنبالش قطع شد .

حالا اون تو حموم داد میزنه آواااااااااااااااا آب قطعه ... منم دقیقا مثل کوزت شدم و دو طبقه هی رفتم پایین و برگشتم تا یه لگن آب براش گرم کنم . خلاصه موفق شد بیاد بیرون و چشمش به جمال ماه این بنده روشن بشه  .

غصه ی بی آبی یک طرف و غصه ی بی برقی هم بدتر از اون حسابی به اعصابم فشار اورده بود . بعدش از همسری خواستم بره آب بیاره و گرم کنم برم یه دوش سرپایی بگیرم که تا اولین لگن رو آورد برق اومد  و من بدون هیچ معطلی پریدم تو حموم .

بعد هم تندی ناهار خوردیم و مراسم آماده شدن شروع شد . همون اول کاری فهمیدم یاس گردن بندش رو گم کرد دیگه هر چی غر بود سرش زدم  و حسابی بهش توپیدم از این همه بی مسئولیتیش...

بعد هم همسری که دیرش شده بود رفت به کلاس و ما مجبوری آژانس گرفتیم و رفتیم به سالن . امروز جشن عقد مهساجون بود و خیلی خوش گذشت !!!

همه ی بچه های هم ترمیمون بودن و کلی شلوغ بازی در آوردن/یم 

غروب هم همسری اومد دنبالمون و برگشتیم خونه . حالا یه خونه بود که دقیقا انگاری یه زلزله ی شونصد ریشتری زیر و روش کرده بود . دیگه من و هیچکس با هم جهاد سازندگی راه انداختیم و خونه رو تا حدی که قابل تحمل شه جمع و جور کردیم . برای شام هم ماکارونی مخصوص آواجون رو تهیه کردیم و هیچکس خورد و کلی کیف کرد 

بعد هم اومدیم تا دنبال گردنبند یاس بگردیم و اولش صندوقچه رو جمع و جور کردیم و نبود . بعد داخل یه فنجون رو نگاه کردم و در کمال تعجب دیدم داخلشه   حالا قراره به یاس نگم تا هم چنان وجدان درد داشته باشه و شاید کمی سره عقل بیاد این بشر ... (این بخشش از زبان یک عدد مادره و خواهشا شما جو گیر نشین چون عزیزترینمه )

همسری هم قرار بود امروز عصر با دوستاش بره جواهرده ولی به دلایلی این رفتن کنسل شد و من کلی ذوق کردم البته خودش حسابی ضد حال خورد  الان هم برای شب نشینی رفته خونه ی همکارش ... 

همینا !!!

 + مهسا اولین کسی بود که وقتی وارد دانشکده شدم باهاش آشنا شدم . واقعا تکه  امیدوارم که خوشبخت بشه


  • يكشنبه ۸۹/۱۲/۰۱
  • ** آوا **

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">