MeLoDiC

خفگی ... :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

خفگی ...

سه شنبه, ۲۶ بهمن ۱۳۹۵، ۰۱:۵۸ ق.ظ

 مکان : مترو خط تجریش 

زمان : عصر چند روز قبل 

جمعیت به شکل عجیبی زیاده ! به یکی از ایستگاه های چند مسیره میرسیم که ازدحام به شکل وحشتناکی به داخل هجوم میارن . من دقیقا جفت در رو به رویی گیر افتادم . در حالیکه کیفم رو بین دو تا پاهام نگه داشتم تمام تلاشم رو میکنم که دستم رو به چیزی گیر بدم تا تعادلم رو حفظ کنم . ایستگاه بعد سه چهار نفری پیاده میشن و باز افراد بیشتری داخل میشن . کمی خودم رو به کنار میکشم و به شیشه ی جانبی تکیه میدم . شش خانوم جلوی من ایستادن و با هم حرف از دمنوش میزنن ! قراره همگی خونه ی یکی از اونها برن به صرف دمنوش . ملت عجب خوشی ان . دو ایستگاه بعد هم به همین ترتیب تعداد کمتری خارج میشن و چند برابر وارد ... دقیقا حس میکنم بین جمعیتی از بانوان گیر افتادم . نفسم تنگ و تنگ تر میشه . مترو با سرعت در حال حرکته و من لحظه به لحظه رنگم پریده تر میشه . خم میشم تا بلکه کیفم رو به بالا بکشم تا اسپری م رو بردارم ولی امکان دسترسی به کیف هیچ جوره نیست . از پشت به شیشه چسبیدم و از جلو هم چند نفر به سینه م فشار میارن . قفسه سینه م هیچ راهی برای دم و بازدم نداره . یه لحظه سرم گیج میره و با فریاد میگم " وای خدا خفه شدم " از صدای فریادم اون چند تا خانمی کنه بهم چسبیدن کمی خودشون رو عقب میکشن و دو سه تایی نفس عمیق میکشم . یکی از خانمها متوجه ی تلاش من برای برداشتن کیفم میشه . دستش رو از بین پای چند نفر رد میکنه و کیفم رو میگیره و میکشه بالا . هنوز جا برای نفس کشیدن نیست . با سختی اسپری رو پیدا میکنم و دور و بری ها با دیدم اسپری تازه متوجه حاد شدن وضعم میشن . به هر شکلی که هست دورم رو خلوت میکنن و چند پاف روونه ی ریه م میکنم . سرم رو به در تکیه میدم و در حالیکه اشک میریزم چند نفس عمیق به ریه هام می فرستم . اون خانمی که دوستاش رو به صرف دمنوش دعوت کرده بود از داخل کیفش یک بطری نصفه و نیمه آب در میاره و کمی از آب رو به صورتم می پاشه و مقداری هم به خوردم میده . ما بین تمام این بدبختی ها چشمم میخوره به رد رژ لبی که دور بطری آبه . ولی وقت ایش و این حرفا نیست . چند قلپ میخورم و کمی بهتر میشم . ایستگاه بعدی با اینکه مقصدم نبوده بهر شکلی که هست از اون خیل جمعیت خودم رو می کشم بیرون و روی صندلی کنار سکو میشینم . یکی از دستفروشهای مترو با بار و بندیلش رو به روم قرار میگیره و ازم میخواد تا اگه کمکی ازش بر میاد برام انجام بده . تشکر میکنم و با چشمام تائید میکنم که خوبم . ده دقیقه استراحت میکنم و بعد از عبور چند مترو ، با متروی سومی خودم رو به مقصد میرسونم . 

دو سه شب قبل تو اخبار گفتن در بازی فوتبال یکی از کشورهای خارجی چند نفر در دقیقه ی هفت بازی از فشار ازدحام به دلیل خفگی پشت درهای استادیوم ، فوت شدن . چقدر من درکشون کردم . واقعا خیلی بد بود . 

* دیشب فهمیدم که یکی از بهترین فوق تخصصهای بیماریهای کلیوی بیمارستانمون به دلیل عود کردن بیماری کنسر ریه ارست کرده و سی پی آر شده . وقتی بالا سرش رفتم علیرغم اینکه اینتوبه بود و تنفسش وابسته به ونتیلاتور به چشم خودم دیدم که از چشمهاش اشک میریخت . تا وقتی میومدیم هنوز در همون وضع بود و چند ساعته خبر ندارم که بعد از اومدن ما چی پیش اومد. امیدوارم که خدا کمکش کنه . 

** قـراره یه تصمیم مهم بگیرم . تصمیمی که می تونه یه سکوی پرش باشه برام . حالا تا حتمی شدنش نمی تونم بگم جریان از چه قراره . ولی همین حالا ، با همین شرایط هم خیلی خوشحالم که من جز بهترین ها بودم . 

*** بـاباحاجی حالشون خوبه . ممنون از دوستانی که برای سلامتشون دعا کردن . 

+ یکی از دانشجوهای سابقم تماس گرفت و اولش با ابراز دلتنگی و تبریک روز ولنتاین شروع کرد و کم کم درد دلش وا شد و دقیقا 53 دقیقه  صحبت کردیم و آخرین جمله ش این بود که صحبت کردنش با من باعث آرامشش شده :) 

بعدا نوشت : دکتر عزیزمون صبح بیست و هفتم بهمن ماه فوت شد . خدا رحمتش کنه . 

  • سه شنبه ۹۵/۱۱/۲۶
  • ** آوا **

نظرات  (۵)

واااایییی سوتی دادم :))) 
پست 95/10/10 
زندایی :) 
عمه :)) 
چرا توجه نکردم مخاطب سمت چپ و پاسخ سمت راست :|
وای واقعا من دو ماه اشتباه فکر کردم ، برم تو افق محو بشم :| 
خوب شد یهو وسط کامنتا گفتم هاا 😂😂مگه نه من همینطوری انتظار میکشیدم تا به دنیا اومدنش
 :)
بعدم از خودم میپرسیدم چرا ما بین پستا یه اشاره بهش نمیکنه :))))
چه با اعتماد بسقف هم گفتم حواسم جمع :دی 

پاسخ ** آوا ** :
بله دقیقا همینطوره :))))))))))))))))))))))) 
بی دقتی کردی دوست عزیز . حالا خوبه بالای همون عکس توضیح اضافه دادم برای دوستان عجول :))))))
منظورم از شرایط حاد در این پست " مشکل تنفسی هست که با اومدنم به این شهر بیشتر شده . نه اونچیزی که شما دو ماهه در موردش دچار اشتباه شدی  :)
  • ♥ღஜ یزدان ♥ღஜ
  • سلام"
    خدا رو شکر بسلامت رسیدی" اتفاقا سالهاست دارم اون وضعیت خفگی رو حس و درک میکنم تا جاییکه حتی نای داد زدن هم ندارم.. اما انچه هرگز بجایی نرسید فریاد است...
    خدا رو شکر حال حاجی رو به بهبودی هست.. خدا خیرت بده که مراقبش بودی و هستی...
    زندگی تو کلان شهرها همینه دیگه.... کاریشم نمیشه کرد.... بای
    پاسخ ** آوا ** :
    سلام اقا یزدان. تمام لحظاتتون بخیر و شادی . 
    اره مثل بختک می مونه . اینکه تمام تلاشت رو میکنی فریاد بزنی ولی صدا به جایی نمیرسه . انشالله تو زندگیتون آدمهای شنوا باشن . 
    بله شکر خدا بهترن . کاری نکردم وظیفه بود والا برای غریبه ها بودم ایشون که پدرمه . 
    قضیه بی بی چک، چندین پست قبل؟ 
    یاس هنوز خبر نداره 
    شما و نی نی ؟ :) 
    از اون لحاظ دو نفر
    ما بلاگرا حواسمون جمع، امکان نداره:دی 
    پاسخ ** آوا ** :
    اگه تا حالا شک داشتم که اشتباه برداشت کردین حالا به یقین رسیدم :-)))) 
    بد نیست دوباره یه نگاهی به اون پست حاوی بی بی چک بندازین . اینجوری حداقل از اشتباه در میاین . نه مثل اینکه همچین حواستون جمع نیست دوست جان 😃
    ما که مترو نداریم توی شهرستان این وضعیتی که شرح دادین بیشتر به اتوبوسای تو شهری ما میخوره البته با ازدحام تهران اصلا قابل مقایسه نیست 
    اینطور وقتا کلافه میشم و وسط راه پیاده میشم 
    بیشتر مواظب خودت باش الان شما دو نفر هستین :) 
    و اون خانم دم نوش ِ، نسل آدم خوبا ^_^ 
    خدا رو شکر عمل بابا حاجی به سلامت بوده 

    پاسخ ** آوا ** :
    خب منم مجبور شدم پیاده شم بلکه بعدی خلوت تر باشه . 
    اره بنده خدا به موقع به دادم رسید . خدا خیرش بده . 
    دو نفرم؟ اونوقت من با کی؟ احتمالا اشتباه برداشت کردین. من خودمم و خودم 
    سلامت باشید . به امید شفای همه ی بیماران 
    ان شالله که حال باباحاجی بهتر هم بشه به زودی. الحمدالله. :))
    و ان شالله حال اون پزشکی هم که حالش بد بود رو به بهبودی بره.
    و ان شالله هم که از پست بعدی تون شاهد این باشیم که رفتید توی قسمت اندازه فونت. و اندازه فونت تون رو به 4 افزایش دادید و فونت تون درشت شده. :دی

    پاسخ ** آوا ** :
    هی وای من 😂😂😂😂😂 ببخشید تو رو خدااااااا 

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">