MeLoDiC

تا به خود آمدم بلعیده شدم ... :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

تا به خود آمدم بلعیده شدم ...

يكشنبه, ۱۶ آبان ۱۳۹۵، ۰۲:۲۴ ق.ظ

* ی روز اومد نشست کنارم گفت میخوام برات از خودم بگم ... 

میگفت :

وقتی خیلی جوونتر بودم ، مثلا تو سالهای 60 - 65 یکی بود که میگفت عاشقمه . میگفت حاضره همه ی دنیا رو به پام بریزه تا آب تووی دلم تکون نخوره . 

میگفت : 

باورش داشتم . با خودم میگفتم تو یک قدم به سمتم بردار من عوضش هزار قدم میام جلو ... 

میگفت : 

بابام اگه می دونست درگیر چه رابطه ی بی سرانجامی شدم بقول خودش سرمُ میذاشت بیخ ِ حوض و می برید ! شایدم مینداخت جلوی سگ . چون معتقد بود دختر سر به هوا مفت نمی ارزه . سر به هوا شده بودم . خواب و خوراکم عشق "او" بود . 

مدتها گذشت . اگه یک قدم به سمتم برمیداشت دو قدم عقب گرد میکرد . میگفت عاشقمه ولی دیگه تو چشماش برقی از عشق نبود . میگفت نمیذارم دست بنی البشری دستهاتُ لمس کنه ... ولی هوامُ نداشت . هی عقب و عقب تر رفت . هی دورتر و دورتر شد . یه وقتی به خودم اومدم دیدم وسط یک خلاء عظیمم . صداهای اطرافُ می شنیدم ولی آدمها رو نمی دیدم . یه وقتایی خودمُ معلق میدیدم و هیچ اتصالی با هیچ نقطه ای نداشتم . بی هدف نفس می کشیدم . بی هدف میخوردم و می خوابیدم . 

باورهام یخ زده بود . یک وقت به خودم اومدم دیدم مرد دیگه ای تووی گوشم حرفهای عاشقونه نجوا میکنه . از اون حرفها که وقتی بار اول از " او " شنیده بودم قلبم گروپ گروپ تو سینه م میکوبید و از هیجان زیاد لبهام می لرزید . ولی حالا فقط یک جفت گوش بودم . دقیقا مثل مرده ای بی حس و حرکت . دستهام یخ زدن . پاهام توان رفتن و موندن نداشت . 

سر سفره ی عقد لبهام دقیقا به هم دوخته شده بود . یادمه یکی تووی گوشم نجوا کرد " وقتشه بله رو بگی . زیر لفظی رو به دستت دادن . بگو . دیر شد " به جعبه ای که روی چادرم رها شده بود نگاه کردم . به دستی که مختصر فشاری به دستهای یخ زدم وارد میکرد فکر کردم . جلوم ! تو آینه هیچ تصویر دو نفره ای نبود . جنازه لب باز کرد و همگی از شادی بله ای که از تهه گلو به سختی صعود کرده و به لبها رسیده بود کف زدند . فشار دست بیشتر و بیشتر شد ... 

میگفت :

یادمه اولین سفر دو نفره ای که قرار بود بریم زمستون بود ... برف می بارید . 

میگفت : 

دستهام هنوز سرد و یخ زده بود . 

میگفت : 

بوسه هاش حسی در من ایجاد نمی کرد . جنازه هنوز یک مرده ی بی جون بود .

میگفت :

منتظر حرکت ماشین بودیم که خبر دادن بدلیل بروز کولاک ، حرکت امکان پذیر نیست . دستهام از سرمای زیاد درد میکرد . دستهامُ زدم زیر بغلم و یه گوشه ای ایستادم . به حرکت مسافرینی که آشفته این سمت و اون سمت می رفتن نگاه می کردم . از بین همهمه ی آدمها صدای آشنایی شنیدم . سرمُ چرخوندم . " او " رو دیدم . کمی دورتر از من ایستاده بود و با شخصی حرف میزدم ولی چشماش منو می پایید . لرزیدم . لرزیدم و سرما از انگشتهای نحیف و یخ زدم به سمت همه ی وجودم رخنه کرد . دقیقا مثل یک مرده که روح از تنش جدا می شد . پناه بردم به آغوش مردی که کنارم ایستاده بود و دستهاش التماس منُ میکرد . محکم در آغوشم گرفت . وقتی لرزش خفیف همه ی وجودم رو حس کرد ، دیدم که ترسید . پالتوی خودشُ درآورد و روی شونه هام انداخت . بازوی مردونه ش رو هائل شونه های ظریف زنونه م کرد ... به سینه ش چسبیدم . کم کم از احساس گرمی و امنیت وجودم آروم گرفت .  هرم نفسهاش به صورتم می خورد ... نفس می کشیدم . دستهامُ توی دستهاش گرفت و به سمت لبهاش برد . چشمامُ بستم و فقط خواستم حس اون لحظه ها رو ببلعم . هااای عیقی به دستهام روونه کرد . طلسم شکست . از کابوس و وحشت رها شدم . گرم شدم . مرده ای بودم که زنده شدم ... 

عشق مرا بلعید ... 

  • يكشنبه ۹۵/۰۸/۱۶
  • ** آوا **

نظرات  (۳)

کاش وقتی اون "او" عقب میرفت، جو رو سرد کرده بود این خانم همت میکرد برای گرم شدن.

تلاش میکرد برای گرفتن ی گوشه ی این سرما

گرمش میکرد

حلش میکرد

علت رو پیدا میکرد و اون مشکل رو از سرچشمه از بین میبرد.........

 

خدا هیچ عشقی رو خاموش نکنهُ هیچ فردی رو بین دو راهی قرار نده.

پاسخ ** آوا ** :
ما که نمیدونیم اون خانم چقدر تلاش کرده و نکرده. بی شک اونهم سعی کرد با چنگ و دندون عشقشون رو نگه داره. اون شخصی که من میشناسم همیشه پای حرفش می مونه . پای دلش رو ... خدا می دونه 
چقدر زندگی کردم بااین پستت.
گذشته .......
پاسخ ** آوا ** :
اوهوم گذشته :-)
خدا رو شکر که آخرش عاشقش شد :)
پاسخ ** آوا ** :
آره عاشق شد :-)

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">