MeLoDiC

از اصفهان تا دریای خزر :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

از اصفهان تا دریای خزر

سه شنبه, ۹ شهریور ۱۳۹۵، ۰۱:۲۹ ب.ظ

 میدان نقش جهان اصفهان + عالی قاپو ... در بطن عکس هم عمه کوچیکه به همراه همسرجانشان :) مردی از دیار نصفه جهان ... 

صرف نهار خوشمزه در رستوران سنتی [اسمشُ فراموش کردم] در همان مکان :) طعم غذا عالی . خیلی چسبید . 

بازار گردی و خرید خرد و ریزهایی که توی عکس نیست :)))) اونروز برای یاس خیلی دلچسب بود . از اونجا که در شُرفِ تولدش بود دیگه همه از خجالتش در اومدیم :)))) 

سی و سه پل و بازار و عالی قاپو و ... دیگه دیگه :) برای شام هم دعوت منزل پدرشوهر ِ عمه کوچیکه بودیم . 

* شنبه 6 شهریور ماه 1395 :

صبح ِ زود حرکت به سمت کرج ! عکس طلوع ِ خورشید بالا مربوط به لحظات برگشتمون از اصفهان ِ و تصویر ِ غروب ( پایینیش ) مربوط به شمال ! متل قو . 

ساعت دوازده رسیدیم کرج . به محض رسیدن من برای دریافت کارت سوخت به اتفاق محمد راهی اداره ی پست شدیم و بعد ِ برگشتم به خونه محمد برای نصب روکش صندلی های ماشین رفت و باقی بیهوش شدیم . اطراف پنج غروب از خواب بیدار شدیم و مامان حاجی حلوای خوشمزه درست کرد و کمی میل نمودیم و ساعت شش به اتفاق یاس و محمد به سمت شمال حرکت کردیم . منم بالش مخصوصمُ برداشته بودیم و تمام مسیر صندلی عقب دراز کشیدم و با گوشی یا رمان خوندم و یا جدول حل کردم :)))) یاس هم کنار باباش کلی با هم کل کل کردن و یه وقتایی هم بلند بلند خندیدم :)))) 

صرف بستنی خوشمزه ی دهاتی با شربت تمشک :)))) 

ساعت دوازده شب رسیدیم نوشهر ( منزل رهاجون - آبجی کوچیکه ) . البته من به این یقین رسیدم که برای ما هیچ فرق نمی کنه چه ساعتی از شبانه روز و کدوم روز از روزهای هفته در راه باشیم . بهر حال همیشه ترافیک سنگینه و جاده سازی و آسفالت کاری راهداری هم تمومی نداره :(((( . به اتفاق رهاجون و همسرشون شام خوردیم و خوابیدم .

* یکشنبه 7 شهریور 1395:

صبح هم بعد از کمی خوشگلاسیون بساط ناهارُ گرفتیم و یک جوجه کباب مشتی زدیم بر بدن . بعد از کمی استراحت ، حرکت به شهر زیبام ! عکس غروبی که گفتم برای متل قو هست واسه همون زمان ِ رفتنمون به شهرمون ِ . در راه گرفته شد . بماند که وقت گرفتن این عکس دنیایی از غم روی سینه م سنگینی میکرد . از اونجا که امروز تولد ِ یاس بوده به رها قول دادیم تا اومدنش به جمع ما برای یاس تولد نگیریم . 

غروب بعد از جابجایی وسایل رفتیم منزل مامانی و شب به اتفاق آبجی بزرگه و اهل منزلش و همینطور پسردایی احمد و همسر بانوشون و حمید آبگوشت مشتی ِ مامان پزُ زدیم بر بدن . بعد از شام هم کلی با حامد حرف زدیم و حسابی دلمون قیلی ویلی رفت از نبودنش . 

آخره شب بعد از برگشتنم به منزل استارت تمیزکاری زده شد . تا ساعت سه مشغول بشور و بساب آشپزخونه شدم و بعد بیهوش شدم .

* دوشنبه 8 شهریور 1395 :

صبح هم باقی کارها . ساعت سه با اطلاع ِ رهاجون مبنی بر اومدنش به سمت منزل مادر یه برنامه ی یهویی ریختیم برای تولد یاس . با مامان هماهنگ شدیم و قرار شد منزل مامان دور هم جمع شیم . دیگه هر چی نیاز بود تهیه کردیم و رفتیم منزل مامان . بعد هم رفتیم دنبال کیکی که برای اولین بار سفارشی نبود ولی خیلی خوشمزه بود . 

از اونجا که 23 مردادماه تولد مانی عزیزمون بوده و نشد که واسه تولدش باشیم برای همین تصمیم گرفتیم این تولدُ بنام هر دوشون رقم بزنیم . هر چند مانی انقدر بابت مدل کیک غُر زد که خدا می دونه ! آخه یهویی که نمیشه کیک باب اسفنجی یا پارکینگ ماشین خرید :((((( هر چی هم میگفتیم بچه درک نکرد که نکرد . خلاصه که شب خوبی بود . فقط خونواده ی خودمون بودیم + مهمون افتخاریمون قاصدک جون دختر دایی عزیزم که بدون اطلاع قبلی اومد و کلی خوشحالمون کرد . 

در حال ِ حاضر چند روزی از مرخصی اینجانب مونده و آخره هفته برمیگردم به سمت کار و کار و کار ... 

+ خیلی وقت بود پست پربار ( عکس دار ) نذاشته بودم :))) 

  • سه شنبه ۹۵/۰۶/۰۹
  • ** آوا **

نظرات  (۸)

  • ♥ღஜ یزدان ♥ღஜ
  • به به"
    سلام"
    الهی تا باشه از این سفرهای پر از خاطرات شیرین خوشبحالتون باشه" منکه هر روز دارم با مسافرها سر و کله میزنم اینقدر بهم خوش نگذشت اینو گفتم که بدونی بیشتر از من تو سفر بهت خوش میگذره.. الهی همینطور باشه بر منکرش..............
    چقدر جالب و زیبا بود تولد هر دوتاشون الهی مبارکشون باشه و سالهای سال بسلامتی و شادکامی بهمراه موفقیت زندگی رو سپری کنن سهم دلشون همیشه خوشی باشه و سهم زندگیشون خوشبختی...
    ارزوی موفقیت برای اونها دارم.. سفرتون بیخطر باشه خوشحالم اصفحان رو مجددا رفتین و دیدین  مبارکتون باشه........بای
    پاسخ ** آوا ** :
    سلام همشهری. خوبین؟ خدارو شکر که اگه سعادت دیدار در شهرمون پیدا نمیشه اینجا تشریف دارین :-) شاید بهتر باشه من این رسم دائمی رو بشکنم. اینکه هر بار که میرم تمام وقتمو صرف رفتن به منزل اقوام و عرض سلام و ادب کنم... راستش الان که فکر میکنم میبینم تااااااا سال بعد شرایط برای رفتن به جنگل و دریا مهیا نیست حتی اگه فرصتش فراهم شه اب و هوای شمال امکانش رو ناممکن میکنه . حیف بود ۵ روز بودنم در شمال تماما در منزل رقم بخوره. مقصر خودمم . چطور مسافرهای دیگه دو روزه میان و تمام وقتشون رو در دل طبیعت به سر میبرن اونوقت من ... بگذریم. خودم کردم که لعنت بر خودم باد . بله بعد از حدود ۱۰ سال رفتم اصفهان. اونم تنها دلیل رفتنم عمه کدچیکه ی یاس بود وگرنه من از اون شهر و دیار خاطره ی خوشی ندارم و با خودم عهد بسته بودم دیگه کلاهم اونورا افتاد پی ش رو نگیرم . ولی حالا شرایط کمی متفاوت شده . مهمون عمه کوچیکه بودیم :-)
    انشالله شمام هر کجا هستین سلامت باشین. 
    خدا روشکر که خوش گذشته همیشه به سفر عزیزم الهی همیشه شاد و سلامت باشید 
    پاسخ ** آوا ** :
    ممنون دوست  ِ عزیزم . جای شما خالی . 

    سلام اوا جان

    همیشه ب سفر

    همیشه ب شادی

     

    متاسفانه هیچ یک از عکس هاتُ نتونستم ببینم ):

    پاسخ ** آوا ** :
    سلام کتایون جان . فدای تو  خوبی ؟؟؟ 
    چرا ؟!؟! کمی صبر میکردی باز میشد . عکسها که مشکلی ندارن احتمالا نت شما ضعیفه 
    از اون بستنیه دلم خواس :)) 
    پاسخ ** آوا ** :
    منم دلم خواست :) 
    خوش بگذره
    پاسخ ** آوا ** :
    ممنونم . 
    خفه بشی اوا خفههههههه :/ وای وای اخه این بستنی با ادم حرف میزنه بیتَلبیَت :( کوفتت شه بی من اصن اَه :/
    پاسخ ** آوا ** :
    جااااااااااااانم ؟؟؟؟؟؟ اتفاقا خوردم و نوش جانم شده پانداجان :)))))))
    من عاششششق پستای عکس‌دار و پربارم کلاً :))

    + چه کیک خوشمزه‌ای :) منم دلم خواست :(
    پاسخ ** آوا ** :
    یه زمانی پستهای عکس دارم تقریبا 50 درصد نوشته هام بوده ولی به لطف بلاگفا همه شون پرید . برای همین الان با احتیاط عکس میذارم که اگه پستهام به فنا رفت حداقل کمتر دلم کباب شه :) 
    بله جاتون خالی کیکش خیلی تازه و خوشمزه بود . نشد از قبل سفارش بدیم ولی وقتی تماس گرفتیم گفتن ساعت 6 غروب کیکهای جدیدمونُ میارن همون وقت باشین و انتخاب کنین . هر چند شمایل ساده ای داشته ولی از نظر تازگی و خوشمزگی عاااالی بود . 
    کاملا مشخصه از عکس ها که حسابی خوش گذشته :)))
    .
    (فق اینکه مطلبی رو که میزنین ادامه مطلب وقتی ما از پنل و با ستاره دار شدن میایم کل متن رو با همه عکس ها یکجا میبینیم:دی این ادامه مطلب برا اوناییه که با وارد کردن آدرس میان به وبلاگتون. )
    پاسخ ** آوا ** :
    بله خوش گذشته . اصلا مگه میشه مرخصی و سفر در پیش باشه و خوش نگذره ؟؟؟ ممنون از توضیحتون ولی از اونجا که خودم به جای لینک مطلب ، ادرس وبلاگُ کلیک میکنم برای همین درج همچین جمله ی خبری ای عجیب به نظر نمیرسه :)

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">