MeLoDiC

هیس !!! میخوام غُر بزنم ... :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

هیس !!! میخوام غُر بزنم ...

دوشنبه, ۱۳ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۴:۱۶ ق.ظ

* این مدت دائم با خودم فکر میکردم چرا نمی تونم مثل سابق بنویسم ؟! نه اینکه حالا مثلا بگم ادعا دارم به نویسندگی . نه ! همون روزمرگی هایی که برای نوشتنشون مشتاق بودم ... حالا دیگه اون اشتیاق در من مُرده . درست ِ کارم سخته و زمانم مثل سابق آزاد نیست ولی خودم به خوبی می دونم وبلاگ نویسی برام چقدر با ارزش بوده و هیچ چیزی جلودار نوشتنم نمی شد . بخش اعظم اون حس خوشایند رو زمانی از دست دادم که بی اعتمادی در من شکل گرفت . از افراد حقیقی گرفته تا مجازی . و باز بخش مهم دیگه ی این رخوت و سستی در نوشتن دقیقا مربوط میشه به ، به فنا رفتن تمام پستهای رمز دارم که به لطف بلاگفا برای همیشه از بین رفتن . نقل و انتقالم به بیان . محدودیت هایی که در بیان هست و اینکه می دونم در نهایت روزی سهم پستهای من در این وبلاگ به انتها میرسه و اونوقت باید برای نوشتن بهای مادی پرداخت کنم . مثل همین حالا که واسه مواردی مجبور به پرداخت مبلغی شدم . با اینکه بیان انتخاب خودم بود ولی باز نتونست منُ اونطور که باید راضی نگه داره . البته ناراضیتی شخصی ازش ندارم . هر چی هست گلایه و شکایت همه ی کارابرانش ِ که تماما مربوط به اون محدودیت های مادیش میشه و لاغیر . وگرنه جورای دیگه شدیدا" تاییدش میکنم . ناگفته نمونه وقتی این دو دلیل ( از دیدگاه من بزرگ ) رو کنار هم میذارم می بینم سومین دلیل این رخوت چیزی نیست جز نبود دوستانی که قبلترها بودنشون ملموس تر بود . البته از بین اونها تعدادی همه جوره رفیق باقی موندن و من هر لحظه شرمنده تر از قبل به محبتشون نگاه میکنم و حتی گاهی با خودم میگم " آوا ! انقدر که اونها بهت محبت دارند و رفیق موندن ، تو براشون رفیق بودی ؟ " ولی خدایی اون بالاست که از هر کسی به قلب و دل و روح آدمها آگاه تره و اون به خوبی می دونه که نبودنهای من همه واسه شرایط بوجود اومده توی زندگیمه ! وگرنه وقت آزاد کمی ندارم . ولی چیزی به اسم دل و دماغ باید باشه که اون نیست . در کل اینطور بگم که دماغم چاق نیست ... 

یه حس دلتنگی خفه کننده همراه همیشگی ِمنه . چیزی که بارها بیانش کردم و هر بار بودند افرادی که از این جمله م ناخوشنود شدن و تصمیم گرفتم دیگه حتی از دلتنگیم ننویسم . حتی یه وقتایی تصمیم گرفتم بیام و امکان درج نظرُ غیر فعال کنم تا هم کار همراهان رو آسون کرده باشم و هم خودمُ از انتظار بودن کسانی که کم هستن و یا حتی نیستن آزاد کنم ولی نتونستم . نه اینکه انجام این کار سخت باشه . نه ! اتفاقا خیلی آسون ِ ولی خب دلم نیومد . چون می دونم تعداد معدود و بسیار معدودی از دوستانم هستن که براشون مهم هستم و نمی خوام به هیچ قیمتی دل اونها رو برنجونم و اسباب نگرانیشون رو فراهم کنم . باری بهر جهت امشب تصمیم گرفتم کمی درد دل کنم . لطفا اگه قمه و دشنه ای به نیت ضربه زدن بیرون کشیدین غلاف کنین . باور کنین تاب و تحمل حرف و سخن شنیدن رو ندارم . 

گاهی اوقات آدم بین ده ها و بلکه صدها انسان زندگی میکنی و در رفت و آمده ولی دلش خوش ِ بودن یکی ِ که باید باشه ، اما نیست . دلخوش بودن به حضور کسی که نیست ، چیزی نیست که به این راحتی قابل درک باشه . نه ؟ پس من اگه می نویسم دلتنگم ، می نویسم دلگیرم ، می نویسم غروبهای این شهر برام خفقان آوره نیاید بگید تو قوی هستی ، تو می تونی . آره من به خوبی می دونم که قوی هستم . به خوبی می دونم که میتونم چون حداقل به خودم ثابت کردم که می تونم . چون تونستم . چون روزی که قدم در راه انتخاب این برهه از زندگیم گذاشتم به خوبی می دونستم که بزرگنرین و سخت ترین خان ِ زندگیم همین حس دلتنگی برای عزیزانم ِ . با دونستن قدم در چنین مسیری گذاشتم ولی این دونستن دلیل بر این نمی شه حالا نگم این خان حال دلمُ بهم میزنه ............... باقی سکوت اجباری ........ 

** امروز با حوصله تمام درایو عکسهامُ دسته بندی کردم . یعنی اگه الان یکی بیاد و بهم بگه فلان عکس کجاست دستشُ میگیرم و صاف می برمش سراغِ همون عکس . این نظمُ خیلی دوست دارم . خیلی وقته دنبال این بودم که فایلهام رو مرتب کنم . یه مرضی دارم که نمی دونم وسواس ِ یا هر چیزه دیگه ای . اگه تعداد آیکون های دسکتاپم از یک ستون تجاوز کُنه باید باید دومین ستونُ کامل کنم . ناقص باشه انگار میخواد بخوردم :)))) یاده طنز دکتر افشار در ساختمون پزشکان افتادم . همسر دکتر افشار " نازنین " از بیماری رنج می برد که حاصل اون بیماری گیر دادن به شرایط ناهمگون بود . مثلا وقتی یه سمت میز وسیله ای بود باید اون سمت دیگه ی میز هم تقارن و تعادل برقرار میکرد :) حالا شده کار من . و جالب تر اینکه الان سومین ستون آیکونهای دسکتاپم نیمه رها شده . دنبال حذف کردن آیکونهای اضافه م ولی هر چی نگاه میکنم می بینم نمی دونم کدوم یکی رو باید حذف کنم :( ملت درگیری های ذهنی دارن اونوقت درگیریهای ذهنی من چیاست :)))) البته در مورد بند دوم عرض کردم . 

*** داشت یادم می رفت . علت اصلی که تصویر بالا رو ثبت کردم ( اطلاعیه ی بیان ) این ِ که بگم ، ظاهرا اینبار بلا از بیخ ِ گوش ِ آرشیو شش ساله ی وبلاگم گذشته . خدا بخیر کنه ... اینبار اگه بخواد اتفاقی بیفته کلا دور وبلاگ نویسی ُ احتمالا خط میکشم :( نه اینکه دلم اینُ بخواد . نه ! همی حالا ذوقم ریز سو سوءی میکنه . اون یه نقطه ی باقیمونده از ذوقم نخشکه صلوات :)))) 

  • دوشنبه ۹۵/۰۲/۱۳
  • ** آوا **

نظرات  (۶)

دقیقا همینطوره...
الان شرایط وبلاگ نویسی خیلی فرق کرد..
هر روز وبلاگو وا میکنم...
شاید گاهی بدونِ خوندن کامنتی که معمولا نیست میبندمش...
پاسخ ** آوا ** :
دقیقا ... منم قبلنا یادمه رفرش میکردم به محض ثبت نظری تایید میکردم ولی حالا چند روز چند روز حس تایید میاد سراغم. حالا باز خوبه حسش میاد . اگه نمیومد چی میشد خخخخخخخخ
سلام آوا جان 
ممنون که تا هنوز منو دنبال میکنی
مدتهاست که گمت کرده بودم تشکر از اینکه آدرس دادی 
تازه پیدات کردم داخل قطار در حال برگشت به سمت شهرم هستم انشالله سر حوصله دل نوشته هایت را خواهم خواند مواظب خود و یاسی خانم گل و باباش  باش 
بوس
پاسخ ** آوا ** :
سلام بانو جان . خوبی ؟ پسرک و هستی خانم چطورن ؟ خوبن ؟ همسرت !؟ خدارو هزار مرتبه که بهتون خوش گذشت . مرسی از اینکه به وبلاگم سر زدی . خوشحالم کردی . من همیشه می خونمت حالا شاید گاهی فرصت نکنم نظر بذارم ولی مطمئن باش یک پای ثابت خواننده هاتم . 
سلام خواهری داشتم فکر میکردم من جزء کدوم دسنه هستم اونا که کم هستن اونا که اصلا نیستن یا اون تعداد معدود و بسیار معدودی از دوستانتون  که براشون مهم هستید به هرحال اومدم بگم من هروز میام و میخونمتون گاهی بیش  از چندبار صفحه اتون باز میکنم  اما کامنت گذاشتنم دلیل بر نبودنم نیست خدا نیاره اون روزی که شما ننویسی من از غصه دق میکنم در رابطه با دلتنگی هم واقعا حق داری خدا قوت عزیز دلم


پاسخ ** آوا ** :
سلام مریم جون . خوبی ؟ عزیزم با تاخیر روزت رو بهت تبریک میگم . نگار قشنگم چطوره ؟ مطمئنا یکی از اون معدودها هستی . همونا که تعدادشون به اندازه ی انگشتان دستمم نمیشه ن . بودنت افتخارمه . مرسی که هستی :****************
غر بزن عیب نداره که :دی 
اادم تو وبلاگ خودش غر نزنه کجا غر بزنه!! گاهی وقتها دیگه چون جز وبلاگ آدم جایی نیست دیگه باید چشمتو روی بعضی گلایه ها و اینکه باقی دوست ندارن گلایه و غرغر بشنون و اینکه آدم نباید به خاطر بعضی چیزا غر بزنه و در عوضش باید قوی باشه، ببنده و بگه چند وقتی یکبارم مخاطبین ناز ما رو بکشن :دی

منم دلم خیلی برای اون جو وبلاگ سابقت و اون پست های رمزدار و پر از عکس تنگ شده :) امیدوارم دوباره وبلاگت جون بگیره و مثل قبل پر از جنب و جوش بشه:*
پاسخ ** آوا ** :
خب از این به بعد احتمالا زیاد غر بزنم :)))))))) خواستم گربه رو دم ِ حجله خُرد و خاک شیرش کنم :)))) 
نه بابا من یکی اهل ناز کردن و ادا و اطوار نیستم ولی یهویی میرم تو غار . اتفاقا کسی هم نیست که بخواد منُ از غار در بیاره خودم خواب زمستونیم که تموم شه میام بیرون . هر چند خسته و بدون رمق ... 
میدونی توکا ! با اینکه اینجا گذاشتن عکس خیلی راحتتره ولی نمی دونم چرا حسش نمیاد . تو وبلاگ  قبلیم من عکسها رو توی پیکوفایل لود میکردم بعد لینکش رو درج میکردم . ولی اینجا با اینکه گذاشتن تصویر کار ایکی ثانیه ست ولی حسش نیست . لامذهب . نمیدونم چه مرگمه . 
البته بگماااااااااا ! من از اون دست افراد خودشیفته ای بودم که روزی ده هزار بار وبلاگمُ باز میکردم و به قالب نگاه میکردم و از شنیدن تم موسیقیش کیف میکردم . متاسفانه همه ی اینارو اینجا از دست دادم . مخصوصا قالبمُ . خیلی دوسش داشتم . هنوزم کدشُ دارم ولی اینجا به کارم نمیاد . 
منم دلگیر از اتفاقی که تنها دلخوشیمو گرفت...
منم خیلی اروم بودم اونجا...
به عشق دوستان مینوشتم..
پستی که نظرات کمتر داشت ناخوداگاه رو پستای بعد اثر میذاشت...
حرفای زیادی هست...
پاسخ ** آوا ** :
الهی ... می دونم چی میگی . نونو ؟! دروغ چرا . اگه من فقط و فقط برای خودم می نویسم و مخاطبین ( در واقع همراهانم ) برام مهم نباشن خب چه کاریه اینجا بنویسم ؟ بی شک وقتی وبلاگ نویسی و بلاگر بودن برام با ارزشه یعنی دوستام هم برام با ارزشن . پس نمی تونم بگم من می نویسم هر کی خوشش اومد اومد و هر کی نیومد نیومد . به من چه ! 
نه ! ولی کلا باید این ارتباط دو طرفه طوری باشه که در عین حال که احترامها حفظ میشه به نظرات هم احترام هم بذاریم . یه وقتی میرم وبلاگ دوستی مطلبشُ می خونم و از قضا باهاش موافق هم نیستم . دلیلی نمی بینم بیام در ملا  عام بگم من مخالفم . دوست داشته باشم در خفا نظرمُ  میگم و یا به کل سکوت میکنم . کمی بعد وقتی یه پست دیگه بذاره و زیر اون نظر بذارم خودش می گیره که لابد دلیلی داشتم که زیر مطلب قبلی چیزی ننوشتم .پس لزوما نباید نظراتمون رو تحمیل کنیم . اره یادمه تو هم با ذوق می نوشتی ولی متاسفانه بیمارهای مجازی زیادی تو دنیای نت پرسه میزنن و بدتر از همه اینکه گاهی افرادی که ادعای واقعی بودن حتی بیمارترن . خدایا شفا 
سلااااااااااااام آوای نازنین...
وقتی که می بینم کسایی هستن هنوز که وبلاگ نویسی اینقدر براشون مهمه سر ذوق میام...
یادت باشه همیشه، این صفحه ای که تو برای خودت ایجاد کردی و مینویسی مالکیت ِ تمام ِ نوشته هاش به عهده ی خودته... خودت تشخیص میدی از چی بنویسی و از چی ننویسی... بعضیام هستن کارشون تو زندگی همون نیش زدن و اذیت کردنه... برا من که حتی به صفحات اینستاگرام و کانال تلگرام و چه و چه هم رسیده دخالتاشون.
فکر کنم قبلا هم بهت گفتم که این اراده و قوی بودن تو رو دوست دارم، سخت ترین انتخاب رو کردی آوای عزیزم، هیچی برای یه مادر دور شدن از فرزندش نیست، بخصوص که تو حتی از همسرت هم دور شدی، خیلی اراده ی قوی میخاد که این دلتنگی ها رو تحمل کنی و خارج از احساسات بتونی تصمیم درست بگیری و کاااااااااملا الان درکت میکنم که چی میگی در مورد دلتنگی و اینا... مثلا خود ِ من وقتی به شرایطم فکر میکنم، وقتی به نبودن ِ مادرم فکر میکنم، خدا رو شکر میکنم، یکی بخاطر اینکه مادرم همیشه دوست داشت قبل از اینکه اونقدر پیر بشه که شخصی ترین اموراتش روی دوش بقیه باشه از این دنیا بره و الان توی سن پنجاه و یک سالگی فوت کرد در صورتی که جوان بود، و اینکه هنوز که هنوزه حتی اونایی که چشم دیدن مادرمو نداشتن خواه ناخواه ازش تعریف میکنن این نام نیکی که از مادرم مونده برام خیلی ارزشمنده، نمیدونی چقدر حس خوبیه وقتی تو یه جمع وارد میشی بین کلی آدم غریبه و یکی میخاد معرفیت کنه میگه فلانیه، دختر خدابیامرز... و می بینی نگاه تحسین انگیز بقیه رو، که چقدر از مادر تعریف میکنن... ولی با وجود همه ی این چیزایی که میدونم، اینکه اگر مادرم نیست، خدا رو شکر پدرم هست و خیلی مسائل دیگه ولی کافیه یه جا بنویسم دلم تنگ شده تا همه بنویسن که تو دختر قوی هستی و باید خدا رو شکر کنی و اصلا نمیذارن آدم کمی درد دل کنه تا سبک شه.
وااااااااای چقدر نوشتم. :دی
در مورد عکس ها هم الان دو هفته ست من هم درگیر مرتب کردنشونم هنوز تموم نشده :دی

پاسخ ** آوا ** :
سلام رهای عزیزم . وای با این نظر طولانیت سر ذوق اومدم . مرسی از این همه وقتی که گذاشتی . یادمه تو وبلاگ قبلیم وقتی یکی از اندازه برام می نوشت همیشه تهه نظرم می نوشتم ممنون بابت وقتی که گذاشتی . واقعا ازت ممنونم . 
خدا مادر عزیزتُ رحمت کنه . بی شک خانم متشخصی بوده که حاصل تربیتش تو بودی . الهی که روحش شاد باشه . خدا به پدر و برادر عزیزت سلامتی عنایت کنه . انسانهای خوب همیشه در یادها باقی می مونن . با همون حس خوشایند و خاطرات خوب . 
دیروز سالروز فوت مسیب دایجونم بود . تو خلوتم اشک ریختم و شاید باور نکنی با گذشت 5 سال از زمان فوتش هنوز باورم نمیشه که دیگه نبینمش . همیشه یه حس خاص همراهمه که باعث میشه یه جور انتظار شیرین برای دوباره دیدنش داشته باشم . می دونم که شدنی نیست ولی این حس با گذشت 5 سال هنوز در من زنده ست . روح تمامی رفتگانمون شاد . 
رها شاید ندونی ولی من واقعا نوشتن رو دوست دارم  .نه صرفا روزمرگی ُ ! نه عزیزم . نوشتن به معنای واقعا رو دوست دارم ولی خیلی چیزها دست و بال آرزوهای آدم رو می بنده . 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">