MeLoDiC

اه ! امون از دیشب :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

اه ! امون از دیشب

شنبه, ۲۵ دی ۱۳۸۹، ۱۱:۴۵ ق.ظ


دیشب شب بدی بود . اصلا حالم گرفته میشه وقتی یادم میاد 

یه وقتایی همچین دلت میخواد تعطیل که هستی از تموم لحظات بهترین بهره رو ببری ولی یهو همه چی یه جورایی میریزه بهم . البته کم لطفی نکنما ! پریروز رفتیم خونه ی آبجی کوچیکه و کلی هم خوش گذشت . دایی ارتشی هم با خونواده ش اونجا بودن و برای خواب هم مونیدم همونجا . فرداش صبح ازمون جامع داشتم  بد نبود . ساعت ۱۱ برگشتیم خونه ی آبجی اینا و بعده ناهار هر چی بنده خدا اصرار کرد که برای شام هم بمونیم دیگه نشد . ابجی کوچیکمو با کلی غم دوری از خواهر و باقی اقوام گذاشتیم و راهی شهر خودمون شدیم . بین راه یه سر هم به منزل داداش زنداییم زدیم و بعده چند سال خونواده ش رو دیدیم . یه ساعتی هم اونجا بودیم و کمی گفتیم و خندیدیم .

بعدش اومدیم منزل و حباب هم باهامون اومد خونمون . شب همسری زودتر شام خورد تا خودش رو به فک و فامیل شکارچیم برسونه و از شکار لذت ببره . منکه آخرش نفهمیدم شکار پرنده ها اونم تو شب چه لذتی داره ...

من و حباب هم نشستیم و کمی وبلاگهارو خوندیم و یک عالمه هم وبلاگ خونوادگی پیدا کردم و همشون رو سیو کردم تا به وقتش برم سراغشون  تا اینجاش عالی بود و همه چی خوب پیش رفته بود . این بین دیدم یاس اومده با ترس میگه مامان از شیر آب میریزه کف آشپزخونه  گفتم آب چی ؟ گفت از اون لوله بالاییه ... گفتم ای داد یعنی چی شده . تندی رفتم تو آشپزخونه و دیدم آبیه که از لوله ی مخصوص ابگرمکن فواره کرده تو اشپزخونه . یعنی این همسری ما وقتی داشته ابگرمکن رو میبرده برای سرویس نکرده که یه مغزی بزنه تهه لوله ی آب گرم ، وقتی اب دستشویی باز شد مسیر این هم باز شد و اب با فشار زیادی سرازیر شده بود کف آشپزخونه و روی ماشین لباسشویی . سریع اب دستشویی بسته شد و اون آب هم قطع شد ولی اگه دروغ نگم تا نصفه کفه آشپزخونه پر از آب شد  . حالا شانسی که آوردم آب تمیز بود  البته هنوز هم اونجارو کاریش نکردم . منتظرم همسری ما امروز ابگرمکن رو تحویل بگیره و نصب کنه (میدونم باز آشغال میریزه ) بعد تمیزش کنم . این از این !!! البته بعدش خندیدیم و خدارو شکر کردم که ماشین لباسشویی اتصال نکرد و خدای نکرده برق جریان پیدا نکرد کف اشپزخونه 

مجدد من و حباب نشستیم پای تنظیمات face بوکم و برا خودمون مشغول بودیم که همسری برگشت اومد خونه و یاس هم تو تختش خوابید . اصرار هم داشت که امشب میخواد همونجا بخوابه . هیچی !!! ساعت حدودای ۱:۳۰ بود که دیدم یاس تو خواب ناله میکنه . صداش کردم که یاس چیه مامان ؟! دستشویی داری ؟؟؟ گفت نه . سردمه و رفت زیر پتو . یه ده دقیقه ای گذشت و یهویی بلند شد نشست و گلاب به روتون استفراغ کرد اون هم از نوع جهشیش که نهایتا لباسهای شسته ای که انتهای تختش گذاشته بودم و هنوز تا نکرده بودم هم باز کثیف شد . رو تختی و خود یاس که اصلا دیگه قابل توصیف نیست .

کلی به جونه بچه غُر زدم و به هر شکلی بود تمیزش کردم و لباسهاشو عوض کردم و بردمش کناره باباش خوابوندمش . امروز صبح هم از مدرسه تماس گرفت که مامانی باز حالم بد شد . یعنی این بچه هر چی میکشه از پرخوریشه . حالا نصفه شبی منو بوس میکنه میگه مامانی دیگه کم می خورم . امروز صبح هم داشت میرفت گفت دیگه نه ناهار می خورم و نه شام . فکر کن  

با این هنرنمایی یاس منه بدبخت تا یه ساعت داشتم خرابکاریاش رو تمیز میکردم ... یه چیز دیگه هم پیش اومد که قابل گفتن نیست . بعدشم که چون اب سرد بود و دستم تا زمان زیادی تو آب زد بود خواب از سرم پرید ...

دیگه اینکه الان یه آوا هستم با کلی کار که نمیدونم باید چیکار کنمشون  دیشبم تو face بوکم کلی گشت زدم و تونستم چند تایی از آشنایان رو پیدا کنم و دو تاشون رو اد کردم . حامد هم عکس گذاشته بود . وای دلم براش تنگ شده . دیشب داشتم فولدر عکسهامون رو نگاه میکردم که ازش یه عکسی دیدم که آخرین بار وقتی رفته بودیم جنگل سه هزار خودم ازش گرفته بودم . تصمیم دارم بزارم اونجا تا وقتی دید کمی دلتنگ اون روزها بشه  

دیروز به آبجی کوچیکه میگم این آهنگ "آها بگو" رو گذاشتم روی وبم ...میگه تو دیوونه ای . مگه قشنگ نیست ؟؟؟ 

در نهایت اینکه روز سختی در پیش دارم و هنوز استارت شروعش رو نزدم 

مکتوب شده در شنبه ۲۵ دی۱۳۸۹ساعت 11:45
  • شنبه ۸۹/۱۰/۲۵
  • ** آوا **

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">