MeLoDiC

بایگانی آبان ۱۳۹۳ :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

۲۱ مطلب در آبان ۱۳۹۳ ثبت شده است

۰۲
آبان
۹۳


* بـعد از کلی تلاش پی در پی خلاصه موفق شدم :) ! دیگه دلم نمیاد که بهم بزنمش :دی 

** امشب برای شام خونه ی دختر داییم اینا بودیم . از اونجا که چهارم آبان تولد باباجون ِ و از طرفی نوه ی داییم هم متولد 9 آبان ماه ِ و چون ماه محرم ُ در پیش رو داشتیم قبل از شروع ماه محرم گفتیم یه جشن تولد مشترک بگیریم . البته یه نفر سومی هم بود که از آشنایانمون ِ و از اقوام زنداییم میشه . از بس که با محبت و دوست داشتنی ِ همیشه از بودنش در جمع خودمون لذت میبریم . بله ! تولد آقا رضا هم هفتم آبان بود و دیگه کیک به اسم هر سه نفرشون ثبت شد . مامانی زحمت تهیه ی غذا و کیکُ کشید و همه خونه ی دختر داییم اینا جمع شدیم . البته من خودم تا ساعت 6 غروب تو بخش بودم و یاسی هم تا 7:15 کلاس زبان داشت . بعد از پایان ساعت کاری محمد اومد و دو نفری رفتیم کادوهایی که مد نظرمون بودُ خریدیم . برگشتیم خونه لباس عوض کردم و سر راه داداشم به جمع مون اضافه شد و باتفاق رفتیم دنبال یاس و رفتیم سمت محل مادری . امشب دور هم بودیم و کلی خوش گذشت جای تمامی دوستان خالی  . 

*** هـ مه ش فکر میکردم امروز [در واقع میشه دیروز " پنجشنبه " ] تو بخش باز اون همکلاسیُ می بینم ولی متاسفانه خودش نبود و اینبار دختر عموش اومده بود تا بعنوان همراه کنار مادربزرگشون بمونه . وقتی از دختر عموش سراغ z رو گرفتم گفت قراره غروب یه سری بزنه . تا آخر ِ وقت نیومد . لحظه ی خروج شماره ی تماسمُ روی کاغذ نوشتم و دادم به دختر عموش . گفتم وقتی اومد اینُ بهش بده و بگو دیروز دیگه نشد باهاش زیاد صحبت کنم . این شمارمه دوست داشت باهام تماس بگیره . واقعیتش نخواستم دخترعموش تو مضیقه و اجبار شماره ی z رو بهم بده واسه همین ازش درخواست شماره نکردم :) 


  • ۰ نظر
  • جمعه ۰۲ آبان ۹۳ ، ۰۱:۵۶
  • ** آوا **