MeLoDiC

محسن و مژگان ... :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

محسن و مژگان ...

شنبه, ۱۷ بهمن ۱۳۹۴، ۰۱:۰۲ ب.ظ

* دوران بچگی توی محل مادری دوستی داشتم به اسم آسیه ! دخترِ دختردایی بابام بود . یه دختر شیطون که ته ته تغاری خونه شون بود . از اونجا که ما هم همسن و سال بودیم وقتی خونه ی ننه جون می رفتم اونم میومد و با هم خوش بودیم . آذر خواهره بزرگ آسیه بود که خیلی زود ازدواج کرده و حاصل این ازدواج دختری بود به اسم مژگان ! یه دختر خوشگل و زرنگ و درس خون . آذر برای زندگی شهر پاگنده ها رو انتخاب کرد و بعد از مدتی صاحب پسری شد و مژگان و داداشش شدن حاصل این زندگی مشترک ! وقتایی که برای مسافرت به شمال میومدن وقتی میرفتم تا با آسیه بازی کنم مژگان هم بهمون سپرده میشد و از اونجا که آسیه بیش فعال بود همیشه مژگانُ داخل فرغون می نشوند و با سرعت توی کوچه های خاکی محل می چرخوند . مژگان موهای لخت و چهره ی معصوم و دوست داشتنی داشت . کم کم مژگان بزرگ و بزرگتر شد . کم کم رابطه ها دورتر و دورتر شد تا جاییکه حالا من آسیه رو تنها هر از گاهی در مجالس و مراسم می بینم و باز هم از دوران کودکی و بچگی کلی خاطره ی مشترک داریم که با رسیدن به هم باهاشون خاطره بازی میکنیم . 

و اما مژگان ! با یکی از اقوام پدری ازدواج کرد. هرگز این پسر رو ندیدم . حتی مژگان رو وقتی از دوران نوجوانی گذشت و وارد دوران جوانی شد ندیدم ولی دورادور خبرشُ داشتم . تک دختر خونواده عروس شد و وقتی تصمیم گرفتن صاحب فرزندی بشن فهمیدن که یه مشکلی وجود داره . چند سال دوا و درمون ادامه داشت تا 9 ماه قبل ، که این پیگیریها جواب داد و نطفه ای بسته شد ... میشه تصور کرد برای مژگان و محسن چقدر دلنشین بود که می تونستن حاصل روزها انتظار خودشونُ به زودی ببینن . ماهها گذشت و گذشت و لحظه ی موعود فرا رسید . مژگان به بیمارستان میلاد منتقل شد و شب از نیمه گذشته بود که راهی ِ اتاق عمل شد و تحت عمل سزارین یه پسر کاکل زری که از قبل براش اسم هم انتخاب کرده بودن دیده به جهان گشود . امیر مهدی وارد سرزمین آدمها شد . با معصومیت بهشتی !!! دیر وقت بود . به محسن اجازه ندادن تا پسر و همسرشُ ببینه . بعد از گذشت چند ساعت وقتی دید اجازه ی دیدار بهش داده نمیشه از آذر (مادر زنش) خداحافظی میکنه تا برای فردا مجدد برگرده تا ساعت ملاقات بتونه همسر و فرزندشُ ببینه . آذر ازش میخواد تا شب به خونه برنگرده و بهمراه برادر زنش (مهدی) و پدرزنش به منزل اونها بره تا فردا با هم بیان بیمارستان . ولی محسن قبول نمیکنه و ترجیح میده به منزل خودشون بره . محسن از پله ها روون میشه اما مجدد دلش تاب نمیاره و برمیگرده و این بار مبلغی شیرینی(شایدم نوعی رشوه ) به پرستار کشیک میده تا ایشون شرایط دیدار اولیه رو فراهم کنن ! 

دیدار میسر میشه و محسن موفق میشه همسر و فرزند دلبندشُ برای دقایقی کوتاه ببینه و بوسه ای به روی بهشتی نوزاد و همسرش بنشونه و بعد از اون از بیمارستان به قصد منزل خارج میشه . بین راه باز با همسرش تماس میگیره و چند باری بابت به دنیا آوردن همچین کاکل زری ای ازش تشکر میکنه و تاکید میکنه فردا باز به بیمارستان برمیگرده تا بیشتر کنارشون باشه . وقتی به خونه میرسه دوش میگیره و پیامک میزنه که  " مژگان جان من رسیدم خونه ، دوش گرفتم و میخوابم تا فردا بدون خستگی کنارتون باشم . ازت ممنونم که این همه رنج و سختی رو برای به دنیا آوردن امیر مهدی تحمل کردی "

و اما فردای تولد امیر مهدی :

از صبح زود خاله آسیه برای تبریک تولده گل پسر با گوشی ِ همراه محسن تماس میگیره ولی جوابی دریافت نمیکنه . با منزل تماس میگیره که باز بی نتیجه بود . سراغشُ از مادرش میگیره که اونم میگه دیشب رفته خونه و قراره به زودی برگرده بیمارستان . چند نفر دیگه م که خبر تولد امیر مهدی ُ شنیده بودن با همراهِ محسن نماس میگیرن ولی خب کسی به تماسها جواب نداد . کم کم نگرانیها بیشتر و بیشتر میشه ولی در نهایت همه میگفتن لابد برای کار مهمی خونه رو ترک کرده و در شرایطی هست که نمی تونه گوشیُ جواب بده . ساعت ملاقات شروع میشه و اقوام دور و نزدیک برای دیدار مادر و فرزند دور مژگان و امیر مهدی حلقه میزنن . ولی نگاه ِ مژگان فقط و فقط به در ِ اتاق بود تا محسن با چهره ای گشاده وارد شه ... ولی چشمان منتظر مژگان به در خشک موند و محسن نیومد . برادرهای محسن از بیمارستان مستقیم به منزل محسن میرن . ناچارا" قفل در واحد رو می شکونن و وارد خونه میشن . پدر ِ جوون قصه ی تلخ ِ ما با چهره ای آروم روی تخت دراز کشیده بود و نفس نمی کشید ... 

جواب پزشکی قانونی : مرگ ِ خاموش ( گاز گرفتگی ) 

دیروز مراسم سوم محسن بود ! مژگان و بچه ی یه روزه ش برای تشییع محسن به اصرارِ مژگان برده میشن ولی شرایط جسمی مژگان بقدری بد بود که برای شرکت در مجلس سوم ِ همسرش از طرف خونواده ی خودش و محسن اجازه ی شرکت بهش داده نمیشه ... 

حالا مژگان با یه امیر مهدی چهار روزه در سوگ از دست دادن محسن می سوزن و می سوزن و می سوزن ... خدایا صبری عنایت کن برای گذر از این بحران ! 


  • شنبه ۹۴/۱۱/۱۷
  • ** آوا **

نظرات  (۹)

سلام آوا جان خوبی
راستش چند روز پیش وقتی این جریان رو شنیدم بغضم گرفت
سختیه این داغ رو واقعا نمیشه تصور کرد
چقد تلخه که زنی تو لحظه های به این حساسی تنها بمونه
چقد تلخه جفتش پر بکشه بره و اون یکی پرش از غم دوری و فراق بشکنه
چقد تلخه که امیر مهدی یتیم شد
و سهم باباش از اون فقط یه ملاقات کوتاه بود
آخی.......
خدا به دلشون صبر بده


پاسخ ** آوا ** :
سلام حباب ِ عزیزم . خوبی ؟ اره خیلی خبر بدی بود .منکه نصفه شبی توی پیامها دیدم کلی اشک ریختم . واقعا خبر هولناکی بود . تازه زندگیشون می رفت به سمت شیرینی حضور یه فرشته ی اسمونی ... دیگه کاری ِ که شده . انشالله که روح محسن شاد باشه و صبوری سهم مژگان و پسر تازه به دنیا اومدش ... 

  • ♥ღஜ یزدان ♥ღஜ
  • سلام"
    بحتم شما درست میفرمایید"
    بیشتر منظورم این بود که: تابع افکار و منطق و عثل باشیم خیلی بهتره تا  تابع احساسات.. چون عقل و منطق ثابت هست اما احساسات نوسان....سپاس اوا جان[لبخند]
    پاسخ ** آوا ** :
    سلام مجدد. انشالله که خوبین. من کی باشم که بخوام ادعای درست صحبت کردن داشته باشم !!!
    حرف شما متین. خوشا به حال اوناییکه عقل و منطق و همینطور احساسشون با هم همسو هستن . البته به سمت و سوی خیر . حداقلش دچار نوسانات احساس نمیشه ....
    انشالله خدا بهتون سلامتی بده. 
  • ♥ღஜ یزدان ♥ღஜ
  • سلام"
    خدا بهمه بازماندگان صبر بده " کافیه بجای غصه زفتگان قدر دان ماندگان باشیم.. اما نه" ما انسانیم  ما اشرف مخلوقاتیم.. تا نفر به نفر ادمها رو به هر بهانه ای نکشیم نمیتونه غصه هاشونو درک کنیم.. یکی حرافه بحساب رند بودنش میذاریم دیگری از رو نادونی لب باز نمیکنه بحساب مظلومیتش میذاریم.. اخه ماچنان قدرتمندیم که میتونیم بجایگاه فرشتگان برسیم" در دنیایی که مهر تایید فرشته بود رو انسانهایی میزنن که خودشون بخیل و حسود هستند هرگز فرشته ای جرات بال گشودن نخواهد داشت بالهاشو میشکونن..  همین چیزها سبب میشه جمله خانه نشین شدن رو بهتر درک کنم".. تنها چیزی که میتونم بگم همینه" بیا قدر داشته هامونو  بودنهامونو تواناییهامونو بدونیم هیچ چیز رفته برنخواد گشت.... امروز غصه فردا رو میخوریم" فردا که رسید گلایه امروز......
    پاسخ ** آوا ** :
    سلام . روز و شبتون خوش . همه اینطور نیستن . خیلی ها هستن که اتفاقا قدر بودنها رو خیلی خوب میدونن و از لحظه ی لحظه ی بودن ، کنار هم بودن ، بیاد هم بودن و حتی برای هم بودن لذت می برن و قدرشُ میدونن . هر چند افراد غیر ِ این هم ممکنه که باشن . کسی از دل کسی خبر نداره . خوشبحال اونیکه واقعا فرشته گونه در جایگاه یک فرشته قرار داره . 
    مرسی از همراهیتون اقا یزدان . 
    لبخند رو لبام خشک شد شوکه شدم داشتم ذوق مرگ میشدم براشون !آوا خدا صبر بده به خانوادشون به همسر و گل پسرشون .اصلا اینقدر بهت زده شدم انگار بهم برق وصل کردن! بهتون تسلیت میگم باقی عمر عزیزانشون باشه داغ عزیز سخته وتلخ
    پاسخ ** آوا ** :
    شرمنده . منم از شنیدن این خبر به همون اندازه شوکه شدم که تو شدی . خیلی حس بدی بود ... خدا بهشون صبر بده . 
    ای وای :( خدا بهشون صبر بده 

    پاسخ ** آوا ** :
    الهی امین  

    آخخخخ آوا

    اشکم در اومد بخدا. شروع عشق مضاعفشون بوده آخ. چه کشنده است اینجور اتفاقا برای بازمانده ها بخصوص همسرش که عاشقانه منتظرش بوده. خدا صبر بده صببببر.

    پاسخ ** آوا ** :
    بله متاسفانه این سه نفر حتی نتونستن با هم برای ثانیه ای زیر سقف خونه ی گرم و نرمشون باشن . خدا بهشون صبر بده و اون جوون رو هم بیامرزه . 

     

    فقط میگم دارم گریه میکنم.....................................................................................................

     

     

    حاضرم توو این روزهای سختی ک میگذرونمُ دست ب دعام، همه ی صبرمُ خدا ازم بگیره ب مژگان بده

     

    ای خداااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

    پاسخ ** آوا ** :
    فداتشم ... 

    واییی خدا:'(
    پارسال هم همین روزا یه زن و شوهر درست شب عروسیشون به خاطر گاز گرفتگی فوت کردند! هر دو باهم ! شب عروسیشون! خانواده هاشون یه شبه پیر شدند :'( 
    همسایه مادربزرگم بودند تازه عروس و داماد. 

    پاسخ ** آوا ** :
    خیلی سخته توکاجان. خیلی سخت ... بنظرم دوتایی رفتن خیلی بهتره تا یکی بره و دیگری بسوزه و بسوزه و بسوزه ...
    چه وحشتناک خدایا چه قدر سخته بعضی آزمایشها
    پاسخ ** آوا ** :
    سلام مریم جان . خوبی ؟ بله ! متاسفانه خیلی دردناک بود . این دومین مورد گازگرفتگی در مورد اشنایانمون بوده ! این از محسن و حدودا دو سال قبل هم بهزاد و نسیم زن و شوهر جوونی که دو نفری فوت شدن و دختر بچه ی خوشگلشون بهاره از پدر و مادر یتیم شد ... 

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">