MeLoDiC

آخرین نفر از نسل خاندان مادری هم رفت ... :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

آخرین نفر از نسل خاندان مادری هم رفت ...

دوشنبه, ۲۹ دی ۱۳۹۳، ۰۱:۱۳ ق.ظ


 

* امروز [یکشنبه] دوماد دایی جونم اومد و گچ کاری بالای پنجره رو انجام داد و نقاش هم خونه رو برای رنگ برانداز کرد و برای چهارشنبه به امید خدا کارشُ شروع میکنه . گفت حدودا 5 روز وقت می بره . برای شام دختر داییم به همراه آقاشون [گچ کار مربوطه] موندن و یه لقمه شام دور هم خوردیم و به دلیل خستگی زیاده همسرش خیلی زود رفتن . هنوز به حیاط نرسیده بودن که خواهرم گفت براش پیامک اومده که عموی مامان فوت کرده . مامان بعد از خداحافظی با برادرزاده ش وقتی برگشت داخل خبر فوت عموجون رو بهش دادیم ! کمی نشست و حسابی تو فکر رفت . با داداشش تماس گرفت و از صحت خبر مطمئن شد . من و مامان به اتفاق محمد راهی محل شدیم تا بریم خونه ی عموجون مرحوم . بزرگترین ِ خاندان ِ فامیل بود . علاوه بر اینکه عموی مامانم میشد ، شوهر عمه ی منم بود . خدا رحمتش کنه . بنده ی خدا چند سال ِ آخر عمرش به آلزایمر مبتلا شده بود ولی شکر خدا مرگ راحتی داشت . روحش شاد ... 


  • دوشنبه ۹۳/۱۰/۲۹
  • ** آوا **

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">