MeLoDiC

در ادامه ی ماجرای دیشب ... :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

در ادامه ی ماجرای دیشب ...

يكشنبه, ۲۸ دی ۱۳۹۳، ۰۱:۱۹ ق.ظ


 

این پست مربوط به شنبه ست ! که بعد از نیمه شب ثبت شده ...  

* دیشب زمان اصلا نمی گذشت . تا خود صبح و تا همین لحظه چشم روی هم نذاشتم . هر بار چشمامُ می بستم و میگفتم خدایا یعنی ممکنه خواب باشه ؟! دوباره آروم چشم باز میکردم و باز صحنه ی جلوی روم برای چندمین بار بهم هشدار داد که زهی خیال باطل . از واقعیت هم واقعی تره ! حالا تصویر که هیچ . بوی گاز و دود واقعا داشت خفه م میکرد . داداشم بنده ی خدا در طول شب چند بار بیدار شد و اطرافُ چک کرد و منم همه ش میگفتم علی بخواب صبح باید بری سر کار . ساعت 08:00 شوهر خواهرم تماس گرفت که تو اداره ی بیمه ی مرکزی ِ و مشغول سر و سامون دادن به کارای بیمه ست و فرمُ پر کرده . منم برای خودم میچرخیدم و کم کم تمرکز کردم تا خلاصه از یه جایی شروع کنم . بین کار همسایه ی مامان اومد و بهم سر زد . خیلی اصرار کرد که بمونه و کمک کنه . مطمئنش کردم که تا کارشناس برای بازدید نیاد نمیتونیم هیچ کاری انجام بدیم . کمی بعد عموجون و زن عمو اومدن و ده دقیقه ای موندن و بعد زن عموم گفت ما هم زودتر بریم پلوپز روشن ِ ! بنده ی خدا یهویی استرس گرفت و رفتن . 

رها به اتفاق همسر و پسرش اومدن و تماس پشت تماس . انقدر این ماجرای تکراریُ برای آدمهای غیر تکراری تعریف کرده بودم که دیگه واقعا خسته شدم . بندگان خدا نگران بودن و میخواستن زیر و بمُ ماجرا رو بدونن ولی فکر نمیکردن ما برای چند دهمین بار داریم ماجرا رو تعریف میکنیم . به شوخی به شوهر ِ رها گفتم یکی بشینه کل ماجرا رو تعریف کنه سیو کنیم هر کی تماس گرفت براشون پلی کنیم و خودمون به کارهامون برسیم :)))) 

آبجی بزرگه برامون ناهار درست کرد و دم دمای ظهر شوهرش با یه دیگ پر لوبیا پلو و کلی ابزار اومد . دیگه به کمک ماکروویو غذا رو گرم کردیم و ساعت 13:00 بود که مامورین بیمه هم اومدن و اسنادُ جمع اوری و ضمیمه کردن و رفتن . بعد از رفتنشون تازه اول کار ما بود . اول آقا سعید ( شوهر خواهرم بزرگم ) گازُ سر و سامون داد و ما بساط چای گرفتم . بعد لوله کشی ِ آبُ انجام داد و آب گرمُ وصل کرد . فرشهارو روونه ی قالی شویی کردن . من و رها هم اسباب برقی مامانُ شستیمُ از اشپزخونه می فرستادیم بیرون . آقایون شیشه های شکسته رو جمع کردن و قاب پنجره هارو در اوردن تا ببرن برای نصب شیشه ... صندلی هارو کف مالی کردیم و شستیم .... دیگه جهادی شده بود برای خودش :) اطراف 15:00 بود که مامان اینا هم رسیدن . شکر خدا مامانی و باباجون روحیه ی خیلی اروم و خونسردی داشتن . هر طرفُ که چک میکردن میگفتن خدارو شکر که شماها سالمین .... خلاصه بعد از اینکه ناهار خوردن مامان هم دست بکار شد . دست جمعی شروع کردیم به تمیز کاری و خالی کردن اشپزخونه ! و شستشوی مبلها ... 

بعد از شام ض دایجونم به اتفاق خونواده ش اومدن . تمام روز کل اقوام تماس گرفتن و هر کدوم جویای احوال ما و چگونگی رخ داد این حادثه بودن . یه منشی تلفنی نیاز داشتیم تا وقایع رو اونطوری که بود شرح بده . دوماد داییم همونیکه 18 دی ماه جشن عقدش بود کارش گچ کاری ِ ! دیگه دوماد تازه به فامیل پیوسته مون اومد و برانداز کرد و قرار ِ از فردا کارُ شروع کنه :) بعد از رفتن مهمونها منم بعده شش روز شال و کلاه کردم تا برگردم خونه و فردا مجدد برم تا به مامان کمک کنم . همگی خسته شدیم . نای حرکت کردن نداشتیم ولی با تمام اوصاف گلایه ای نداشتیم . از هیچ کس و هیچ چیز . ذکر همه مون شده خدایا کرمتُ شکر ... 

** نـسبت به دیشب خیلی بهترم . با برگشتن باباجون و مامانی دلهره های منم تموم شد . با اینکه می دونستم من هیچ مقصر نبودم و هیچ کوتاهی ای نکردم ولی تهه دلم عذاب می کشیدم که نتونستم امانتشونُ صحیح و سلامت بهشون برگردونم ولی باباجون و مامانی برخوردی نداشتن که من ذره ای حس کنم که شاکی هستن و ناراحت و این نوع ِ برخوردشون خیلی آرومم کرد . راه براه هم از تک تکمون تشکر میکردن بابت " زحماتی که میگفتن همه مون کشیدیم " :دی 


  • يكشنبه ۹۳/۱۰/۲۸
  • ** آوا **

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">