MeLoDiC

موش ِ موذی :دی :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

موش ِ موذی :دی

شنبه, ۲۰ دی ۱۳۹۳، ۱۰:۴۸ ب.ظ


 

* ساعت 15:00 تازه دلم گرم رفته بود تا چند دقیقه ای بخوابم که با صدای زنگ واحدمون از خواب پریدم . از چشمی نگاهی به بیرون انداختم ! تنها تونستم حضور یک شخصُ پشت درب واحدمون در سمت چپ ببینم ولی جنسیتش برام مجهول بود . با احتیاط درُ باز کردم که دیدم خانم واحد بالایی بلوز و شلوار با شال مشکی بر سر که اگر نبود هم فرق چندانی نداشت [پوشش اون خانم به خودش مربوطه فقط خواستم توصیفش کنم تا عدم تشخیص جنسیت ایشونُ قبل از باز نمودن در از جانب خودم توجیه کنم ] با لبخندی ملیح ایستاده . بعد از سلام و احوالپرسی از من طلب نون بربری کرد . اتفاقا آخرین بسته ی نون بربریُ صبح به همراه یاس تناول نموده بودیم و عذرخواهی کردم و گفتم شرمنده نون نداریم ، تازه امروز سپردم عصری همسرم بخره . دوباره ادامه داد " آخه امروز از فاضلاب موش اومده تو خونه مون . رفتم دارو خریدم حالا کمی نون بربری میخواستم که دارو رو بهش بمالم سر راهش قرار بدم بلکه به دام بندازمش "  با چشمهایی گرد پرسیدم "مووووووووش ؟" با لبخند حرفمُ تائید کرد . باز پرسیدم " یعنی الان تو خونه توووووون موووووووشه ؟ " باز تائید کرد .برای لحظه ای به این فکر کردم که این خانم چقدر ریلکس ِ !گفتم بذار گوشه و کنار فریزرُ بگردم شاید کمی نون خرد و ریز پیدا کنم . کمی که گشتم اندازه ی دو تا کف دست نون بربری پیدا کردم و دادم . گفتم چقدر خوبه که شما نمیترسی من اگه بودم سکته میکردم :دی . بعد خیلی تند و سریع داستان اون شب خودمونُ تعریف کردم . گفتم در عرض یه ساعت چه بلایی سر زندگیمون اومد . کلی خندید و تشکر کرد و رفت . بعد ِ رفتنش تا دقایقی در ذهنم از وحشتهای زنانه ی خودم و ریلکسی اون خانم در عجب بودم . چقدر راحت تونسته بود موش رو تو خونه ش حبس کنه بره دارو بخره . حالا با لبخندی بر لب بیاد از من نون بگیره و دارو رو بماله بهش ... منتظر بشینه تا موش بیاد از اون دارو بخوره ! خودمُ تصور میکنم که در تمام مدت روی مبل جارو به دست ایستادم و گاها بالش بغل کردم و در حالیکه پاهامُ جمع کردم روی مبل نشستم و با چشمانی گرد و مملو از وحشت به دور و برم نگاه میکنم :دی ! خداییش به ریلکس بودن این خانم کمی حسودیم شد :دی 

** امروز همون راننده ای بود که یاس ازش می ترسید ! همون اومده بود تا بریم دنبال یاس . البته با آژانس تماس گرفتم و درخواست ماشین کردم که ظاهرا نوبت ایشون بود . در حد یه سلام گفتن و یه سلام شنیدن و گفتن مسیر با هم ، همکلام شدیم . سر خیابون مدرسه ازش درخواست کردم لحظه ای همینجا بمونه تا ببینم تو این ازدحام و شلوغی یاس هست یا نه که دیدم یاس با صورتی برافروخته و چشمای پف کرده منُ نگاه میکنه . سریعا سوار ماشین شدیم و برگشتیم سمت منزل . یاس تب دار بود ... لحظه ی پیاده شدن کرایه رو دادم که ایشون باید به من 1000 تومن برمیگردوندن . دو تا سکه بهم دادن . همزمان گوشیشون زنگ خورد و داشتن با مدیر آژانس صحبت میکردن . منم دو تا سکه رو که بخیالم دو تا 500 تومنی بود گرفتم و از ماشین پیاده شدم و ایشون هم سریعا رفتن . وقتی خواستم سکه هارو داخل کیفم بذارم دیدم ای داد بجای دو تا 500 تومنی دو تا 50 تومنی بهم داده . به یاس گفتم و اومدیم بالا . هنوز نفسم آروم نگرفته بود که گوشی موبایلمُ برداشتم تا شماره ی آژانسُ بگیرم که دیدم یاس میگه مامان چیکار میکنی ؟ بهش زنگ نزنی شمارتُ میگیره ها :دی . گفتم مامان به آژانس زنگ میزنم . تماس گرفتم و بهشون گفتم همچین اشتباهی رخ داده که راه حلشون این بود با سرویس بعدی که از آژانس ما میگیرین هر راننده ای که بود هزار تومن کمتر کرایه بدین [در واقع میشه 900 تومن کمتر] و به راننده بگین تا به ما خبر بدن که باهاتون حساب شده . تشکر کردم و گوشیُ قطع کردم . 

از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون ، بابت اینکه یاس انقدر حواسش جمع ِ خیلی خوشحال شدم . و هیچ تلاشی نمیکنم که این حساسیت هاشُ از بین ببرم . دلیلی نمی بینم که نیاز باشه به همه اعتماد کنه . تو این جامعه که گرگ صفت فراوونه همون بهتر که یاس با این حساسیت هاش مراقب خودش باشه . 

البته سکوت مرموز امروز این آقا یه جورایی منُ به این فکر انداخت که شاید از تعارفات اون روزشون واقعا هدفی داشته که حالا وقتی با سر رفته تو دیوار اینطور زبان سکوتُ ترجیح داده . یا بقول یاس شاید مخصوصا سکه های اشتباهی داده تا من باهاشون تماس بگیرم . نمیدونم والله . حالا دیگه خودمم دچار وسواس فکری شدم . 


  • شنبه ۹۳/۱۰/۲۰
  • ** آوا **

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">