MeLoDiC

جشن عقد دختر داییم :) :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

جشن عقد دختر داییم :)

جمعه, ۱۹ دی ۱۳۹۳، ۰۹:۱۸ ب.ظ


 

* هـ مونطور که اخبار هواشناسی اعلام کرد از دیروز صبح سرمای عجیبیُ تجربه میکنیم . انقدر سرد که حتی توی خونه هم احساس گرما نمی کنیم . گاهی با خودم فکر میکنم اسکیموها چطور روزگار می گذرونن . البته ! اینم باید در نظر داشت که بدن انسان به مرور با شرایط آداپته میشه و کمتر تحت تاثیر تغییرات محیط زیست واکنش نشون میده . دقیقا مثل افرادیکه به طور مداوم در ارتفاعات کوهستانی زندگی میکنن و سطح هموگلوبین بدنشون خیلی بالاست . راحت زندگی میکنن و هیچ مشکلی ندارن ولی کافیه ما یه سفر کوتاه مدت به اون ارتفاعات بریم از همون بدو ورود بدنمون نسبت به کمبود اکسیژن واکنش نشون میده و نهایتا با درد قفسه ی سینه و علائمی شبیه به ام آی برمیگردیم پایین . حالا شده کار ما ! بدن ما به این سرما اصلا و اصلا عادت نداره . الان در واقع یه جورایی تو شوکیم :( 

دیروز مراسم جشن عقد دختر داییم [من عسل صداش میکنم ] خیلی خیلی خوب برگذار شد . با اینکه بارندگی شدیدی داشتیم ولی شکر خدا مکانمون از نظر بارش پوشیده و محفوظ بود ولی از شدت سرما شدیدا" کم آورده بودیم . هر چی باشه دی ماه بوده و اونم درست در روزی که جبهه ی هوای سرد وارد شهرمون شد . سرما واقعا اذیتمون کرد . وسط مراسم حس کردم پهلوهام به خصوص پهلوی چپم شدیدا درد گرفت . همونجا بود که غم کلیه درد افتاد به جونم . عصر خیلی زود برگشتیم سمت خونه . خواهر محمد [زنداییم] هم اومدن پیشمون و آقایون [دایی جونم و محمد] مجددا برگشتن سمت محل و ما به اتفاق موندیم خونه و بعده خوردن عصرونه دست به کار شدم تا برای شام چیزی تهیه کنم دور هم بخوریم . آقایون آخر شب برگشتن و امروز صبح دایی جون اینا راهی ِ خونه شون شدن . 

** فـردا یاس آخرین امتحانشُ میده ولی از غروب تُن صداش عوض شده و صورتش برافروخته ست و آبریزش بینی شدیدی داره . برای شام سوپ بار گذاشتم و الان خاموشش کردم تا کمی جا بیفته تا بعد از ثبت این پست شام بخوریم . جای سوپ خوراش خالی . بخصوص حباب عزیزم ... 


  • جمعه ۹۳/۱۰/۱۹
  • ** آوا **

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">