MeLoDiC

دیدار با یک دوست قدیمی ... :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

دیدار با یک دوست قدیمی ...

چهارشنبه, ۳۰ مهر ۱۳۹۳، ۰۹:۵۰ ب.ظ

هر چی بیشتر آشناییمونُ زیر سئوال می برد من شرمنده تر میشدم که چطور نمی دونم ایشونُ کجا دیدم و اسمشون چیه . از طرفی فهمیدم که قصدش این ِ که من خودم بیاد بیارم کیه و قصد معرفی خودشُ نداره ! باز پرسیدم " میدونم همکلاسی بودیم ولی کدوم مقطع ؟! راهنمایی ؟ " جواب منفی داد و وقتی به التماس گفتم تو رو خدا دارم دیوونه میشم من شما رو کجا دیدم ؟ گفت " کلاس سوم ابتدایی . کلاس خانم شندری [معلممون]! و ادامه داد ؛ ما همیشه با ذوق شعر می خوندیم .... [نیازه بگم با تموم حسی که در چهره ی ایشون میدیدم داشتم از خجالت نشناختنش آب می شدم ؟؟؟؟؟؟ به معنای واقعا آب شدم ] . گفتم تو رو خدا بیشتر از این شرمنده م نکن اسمتُ بگو راحتم کن . سوم ابتدایی حدودا 20 و چند سال قبل ِ ذهنم باهام یاری نمیکنه . باز لبخند زد و گفت هم نام آبجیتم ! دوباره تو چهره ش دقیق شدم و انگار یه چیزی تو مغزم جرقه زد ... با ذوق گفتم ز - ق ؟ و چند ثانیه بعد تو بغل همدیگه بودیم و در حال بوسیدن هم ... 

Z یکی از بهترین دوستان دوران ابتداییم بود . کسی بود که تمام طول مسیر مدرسه با هم شعر می خوندیم و تموم شعرهای کتاب درسی و غیر درسیُ با هم از بر کرده بودیم . حتی یادمه من یه کفش تازه گرفته بودم و یدونه بوت زیپ دار . هر دومون دوست داشتیم کفشامونُ با هم عوض کنیم برای همین وقتی به مدرسه می رسیدیم اون کفش منُ می پوشید و من بوت اون ُ و تا زمان تعطیلی کلاس به همون شکل باقی می موندیم . دوستیهامون تا این حد بی آلایش بود . حالا Z رو به روم ایستاده بود و با یاداوری خاطرات اون دوران حسابی منُ هوایی کرد . اشک یکی از دانشجوهام در اومده بود و در حالیکه اشک میریخت میگفت وای استاد ، ما هم حسااااااس ، اشکمون در اومده و بعد با همون چشمای خیس کلی خندید .

  • چهارشنبه ۹۳/۰۷/۳۰
  • ** آوا **

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">