MeLoDiC

برنامه ی همنوازی ... :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

برنامه ی همنوازی ...

چهارشنبه, ۲۳ مهر ۱۳۹۳، ۱۲:۱۵ ق.ظ


 

یاس ِ عزیزم ، گل نازم ما به وجود ِ تو افتخار می کنیم ... 

* امروز اولین روز از گروه دوم بود که مجموعا این گروه 15 نفرن . یعنی بیشتر از دو برابر ظرفیت استاندارد . متاسفانه دانشگاه آزاد فقط دانشجو میگیره و اصلا برنامه ریزی بابت کیفیت آموزش ندارن . من تمام تلاش خودمُ میکنم تا هر چه میتونم به بهترین نحو با گروه خودم کار کنم و آموزش بدم ولی گاهی اوقات حتی جمع کردن این تعداد برای ذکر یک نکته میشه سخت ترین کار . برای همین بهشون گفتم که خودشون باید حواسشون باشه تا وقتی نکته ای میگم حاضر باشن و اینطور نباشه که من دنبالشون بفرستم و یا احیانا خودم صداشون بزنم . خلاصه که امروز یکی از روزهای خیلی بد کاری برای پرسنل و دانشجوهام بود . از صبح زود لباسهای یاسُ برای اجرای برنامه شون اتو کشیدم و مرتب کردم . بچه ها بین خودشون تصمیم گرفتن که لباسشون مشکی باشه . در واقع تیپ سیاه پوشان زدن . البته من خودم با تیره پوشیدن بچه ها اونم در این سن موافق نیستم ولی خب دیگه تصمیمی بود که خودشون بین خودشون گرفتن و منم دیگه تابع تصمیم اونها کوتاه اومدم و لباسشُ مرتب کردم . دوربینُ شارژ کردم و رم گوشیُ خالی کردم و کلی سفارش کردم که حتما فیلم و عکس بگیرن . غذای ظهر آماده بود که محمد منُ رسوند بیمارستان و خودش رفت دنبال یاس . 

شروع برنامه شون طبق برنامه ریزی از ساعت 4 عصر بود ، البته یاس قرار بود ساعت 3 اونجا باشن برای تمرین نهایی و من نهایتا فکر میکردم تا ساعت 6 به کل برنامه تموم شه . ساعت 17:45 دانشجوها رو مرخص کردم و همون وقت محمد تماس گرفت که گروه ویلون هنوز برای اجرا نیومدن میتونی خودتُ برسون . نفهمیدم چطور آماده شدم . دم رفتن تو بیمارستان یه فوتی هم داشتن که اقوامشون کلی گریه و زاری میکردن و من حالم کمی دگرگون شده بود .... از طرفی بین کار پای راستم گرفته بود و به سختی راه می رفتم ... سریع آژانس گرفتم و خودمُ به سالن آمفی تئاتر رسوندم . بمحض ورود یاسیُ دیدم که با دوستانش روی سن در حال حس گیری هستن و آرشه رو کنار گذاشته و ویلونُ مثل گیتار توی دستش گرفته و با انگشتاش در حال نواختن ِ  . عاشق این کارشم . مخصوصا که با ذوق میاد بهمون میگه مامان اینجوری هم خیلی خوب میشه ویلون نواخت :) از استادشون یاد گرفته . وقتی وارد شدم به اطراف نگاه انداختم که دیدم مامانم به همراه عموجون و زن عموم  . آقا رضا [یکی از آشنایان دور که واقعا برامون دوست داشتنی ِ] به همراه چهار تا از دخترداییام و نوه ی داییم و آقای سادات [همکار محمد] به همراه دختر و پسرش تشریف آوردن . که واقعا شرمنده شون شدم . مخصوصا دختر داییام که مسافتی نسبتا دور اومده بودن . خداییش از کسی انتظار نداشتم هر چند حضورشون حتی به من دلگرمی داده بود چه برسه به یاس . وسطای اجرای یاس بود که از محمد سراغ آقا یزدان ُ گرفتم که بهم اشاره کرد کدوم سمت نشستن و از همون راه دور احوال پرسی کردیم .

پایان برنامه شون برای تقدیر از زحمات استادشون گلی که تهیه کرده بودیمُ به یاس دادیم تا به استادشون تقدیم کنه و بعد سهم خودشُ از مادرجون و دایی یزدان دریافت کرد . برنامه شون عالی بود .با اینکه من دیر اومدم و اجرای باقی گروه هارو ندیدم ولی از دور و اطراف می شنیدم که میگفتن برنامه ی ویلون نوازیشون از همه بهتر بود و مردم با نواختن ویلون به وجد اومده بودن . نزدیک ما یه دختر بچه ای بود که دیگه می رقصید :) این نشون میده که مردم ما دنبال شادی هستن ! 

بعد از پایان برنامه از نزدیک با آقا یزدان و آقای مرادی سلام و احوالپرسی کردیم و چند تایی عکس گرفته شد .  انقدر که همه در رفت و آمد بودن اکثرا تار شد ولی باز بد نبود .محمد از اجرای یاس فیلمبرداری حسابی نکرد و در واقع سپرد به فیلمبرداری که خودشون گرفته بودن تا سی دیُ ازشون بگیریم و آقا رضا هم تماما فیلم برداری کرده بود که حالا باید از ایشون هم بگیریم :) بعد از کمی صحبت و تقدیر و تشکر هم از عزیزانی که یاسیُ همراهی کردن و هم از استادش که واقعا براشون سنگ تموم گذاشته بود راهی ِ منزل شدیم . دختر داییامُ برای شام دعوت کردیم منزل تا بعد از شام محمد برسوندشون تا اون وقت شب تنها برنگردن خونه :) تو خونه هم کلی از برنامه تعریف کردن . از حس و حال بچه ها . از اینکه حتی خود قاصدک میگفت وقتی بچه ها میومدن روی سن من از دلهره داشتم می مردم که نکنه یکی خراب کنه و الباقی هم روحیه شونُ ببازن و از این جور مسائل ... 

وقتی خدا بخواد جور کنه جور میکنه . قسمت این بود که گروه ویلون بشن آخرین گروه تا آوا ساعت 17:55 به سرعت خودشُ برسونه تا دخترک هنرمندشُ ببینه که چطور روی سن هنرنمایی میکنه . با اینکه در طول برنامه یاس لبخند به لبش بود ولی با این وجود وقتی منُ بین تماشاگران دید گل از گلش شکفت . برام دست تکون داد و منم در حالیکه دست تکون دادم هوایی براش بوسه فرستادم و دعا کردم که اجراشون عالی باشه که شکر خدا همینطور هم بود . دست دختر نازم درد نکنه که امروز سرافرازمون کرد . 

آقا یزدان باز هم از شما تشکر میکنم که دل دخترمُ با حضورتون شاد کردین . واقعا ممنون . 


  • چهارشنبه ۹۳/۰۷/۲۳
  • ** آوا **

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">