MeLoDiC

وصف الحال یاس :*** :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

وصف الحال یاس :***

سه شنبه, ۲۲ مهر ۱۳۹۳، ۱۲:۰۲ ق.ظ


 

* گروه یاسی عصر سه شنبه [امروز که شروع شد] اجرا دارن . یکشنبه عصر و دوشنبه صبح کلا تمرین  گروهی داشتن . بچه م از بعد از ظهر دلهره اومده سراغش و استرس گرفته . مخصوصا که دایی یزدانُ به عنوان میهمان افتخاری خودش دعوت کرده :) امیدوارم که اجراشون خوب باشه تا شرمنده ی عزیزانی که وقت میذارن و قبول زحمت میکنن نشیم . امروز [دوشنبه]دختر داییم تماس گرفت و خبر داد که همسرش دچار تب و لرز شدید شده و دکتر هم کلی دوا دارو نوشته ولی توی بیمارستان تا نوبتشون شه 2-3 ساعتی طول میکشه . این شد که محمد رفت بیمارستان و آوردشون خونه مون . دو تا تزریق عضلانی در دم براش انجام دادم و بعد از اون سرم تراپی و داروی داخل سرم ... شکر خدا دو سه ساعتی خوابید تا سرم تموم شه و وقتی بیدار شد نسبتا بهتر شده بود . ناهار خوردن و بعد از ظهر به اتفاق راهی شدیم سمت محل ... 

موقعی که میرفتیم خواستم در خونه رو ببندم [در واحدمون] که یه وقتی دیدم صدای یاس با یه "وای" گفتن در اومد و بعدش انگشتای خودشُ گرفت و اشک ریخت . تازه دوزاریم افتاد که ای داد انگشتای بچه م توی چارچوب سمت لولا بوده تا کفش بپوشه و من اصلا حواسم نبود ... دیگه کلی نازشُ کشیدم و انگشتاشُ بوسیدم تا کمی آروم شه . ولی انقدر درد داشت که اصلا ناز و نوازش من هیچ آرومش نکرد :((((( بمیرم درست همون انگشتایی که برای فردا قراره سیم نت هارو بگیره :((( خیلی دلم سوخت . شکر خدا وقت خواب دیگه درد نداشت . همه ش نگران بودم که نکنه آسیبش جدی باشه و برای فردا اشکالی ایجاد کنه که به لطف خدا این بلا هم رفع شد ... 

** برگشتنی از محل رفتیم خونه ی مامانی . برای شام هم اونجا بودیم :* از مامانی خواستم برای فردا که من نیستم حسابی به یاسی روحیه بدن و بچه مُ تشویق کنن :دی


  • سه شنبه ۹۳/۰۷/۲۲
  • ** آوا **

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">