MeLoDiC

بی عنوان :) :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

بی عنوان :)

شنبه, ۱۲ مهر ۱۳۹۳، ۰۲:۲۸ ب.ظ


*  دور روزی که گذشت مهمون داشتم . دو تا از دختر داییای دوست داشتنیم به همراه دختر خاله ی عزیزم . دیروز آبجی بزرگه هم به جمعمون اضافه شد . خیلی خوب بود . کلی فیلم دیدیم . گفتیم و خندیدم . غذاهای خوشمزه خوردیم از ماهی شکم پر گرفته تاااا غذاهای خوشمزه ی محلی . مخصوصا سوپ آوا پز که در این هوای خنک پاییزی عجیب دل چسب بود و حسابی چسبید . این چند روز یکسره بارون بارید . اونم چه بارونی (!) ...  شهرمون یکی از زیباترین شهرهای ایران ِ و کمی چاشنی اغراق هم اضافه ش کنم باید بگم یکی از زیباترین شهرهای جهان حتی ... و به نظرم نفس کشیدن در همچین آب و هوایی یکی از بزرگترین الطاف خداست که نصیب ما شده . دیشب بعد از اینکه یاسی ُ روونه ی جای خوابش کردیم تصمیم گرفتیم چهار نفری ( البته ابجی بزرگه بعد از شام رفت خونه . منظورم خودمه با دخترا ) تو این هوای بارونی بزنیم بیرون . مسیریُ دحتر خاله م روند ولی من به زور نشسته بودم و همه ش دلم میخواست لذت رانندگی رو در همچین شب زیبایی از آن ُ خودم کنم . این شد که تو راه برگشت گفتم بزن کنار کمی من بشینم و پشیمون بودم از اینکه ایکاش با ماشین خودمون میرفتیم که هر جور که دلم میخواد رانندگی کنم . ولی با این حال خیلی چسبید . 

** پنجشنبه ای توی بخش با دانشجوهام  کنتاکت کردم و سر مسئله ای بقدری باهاشون جدی برخورد کردم که حتی همکارای بخش هم از این برخوردم اظهار تعجب کردن . یکیشون یکسره می پرسید مگه چی گفتن که اینطور عصبانی شدی . هیچی دیگه ! خلاصه دانشجوها اون روی مرا هم دیدن :دی ! تقصیره خودشون ِ . آخره شیفت وقتی برای چک کردنشون بالین بیمارها رفتن دیگه جیکشون در نمیومد :دی . تازه اون بین از کار خودم خنده م گرفته بود با خودم میگفتم مثلا تو همچین وضعی نونو میومد تو بخش چی میشد :)))) 

*** این هفته یاس امتحان جامع از پایه ی ششم داره . من خودم اعصابم بیشتر بهم ریخته . چون کتابهاشُ رد کردم و جز یکی دو تا الباقیُ نداره . حالا بهش گفتم از روی کتابهای کامل قلمچی و فلش کارتهایی که داره بخونه . البته خودش که میگه همه رو یادمه :) من از خودش بیشتر حرص میزنم . 

**** این روزها صدای نوازندگی یاس تا ناکجا آباد میره . دخترک از یه طرف با آهنگ ترانه می نوازه . بعد خاموش میکنه خودش همزمان ویلون میزنه و می خونه . دوباره میشینه با دقت به آهنگ ترانه ی مذکور گوش میده . چند وقت قبل استادشون آرشه ی خودشُ داد به یاس و از اون زمان یاس دیگه با آرشه ی خودش نمی زنه و همه ش میگه مامان من صدای این آرشه رو خیلی بیشتر دوست دارم . دیگه با اون آرشه حسابی کولاک کرده وقتی حرکت سریع انگشتاشُ روی سیم و نت ها می بینم دلم میخواد دونه دونه انگشتاشُ ببوسم که البته گاها" این کارُ میکنم و ریتم آهنگ و تمرکزشُ بهم میزنم ولی هر دومون بعدش کلی می خندیم . امیدوارم که برنامه شون به خوبی اجرا شه . یه سی دی از طرف استادشون بهش رسیده که برنامه ی اجرایی گروه موسیقی خودشون ِ که یاس دیگه لحظه لحظه شُ از بر کرده . همچین با ذوق به آهنگ های سنتی گوش میده و چشماشُ می بنده و میگه مامان این روی سیم دوئه و اون روی سیم سه ... و همه ی اینا در حالی ِ که من اصلا نمیتونم بفهمم چی به چیه . ولی با این وجود برای من بسیار لذت بخشه . کیف میکنم وقتی پیشرفت دخترمُ می بینم . استادشون هم حسابی از کارش راضی ِ و به همسر میگفت دختر شما خیلی مسلط ِ و از کارش راضی م . 


  • شنبه ۹۳/۰۷/۱۲
  • ** آوا **

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">