MeLoDiC

کمی غُر بزنم بلکه آروم شم ... :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

کمی غُر بزنم بلکه آروم شم ...

دوشنبه, ۱۷ شهریور ۱۳۹۳، ۰۱:۰۸ ق.ظ

* پریشب تو راه برگشت از گیلان آنچنان معده دردی سراغم اومده بود که میزان دردش غیر قابل توصیفه . بین راه که برای شام موندیم من تنها یه تکه نون به همراه کمی پنیر خوردم . اونم در حدی که تنها چیزی داخل معده م باشه تا معده به جای هضم در و دیوار خودش با اون تکه غذا مشغول باشه ... وقتی رسیدیم خونه ی ض دایجون تا سوگندُ خونه شون نگه داریم با التماس از زندایی خواستم تا قرصی بهم بده و یکجا یه دونه پنتوپرازول و رانیتیدین انداختم بالا . تا نیمه های شب از درد به خودم پیچیدم و بعد هم آروم شدم که خواب رفتم :( 

فرداش برای ناهار مهمون داشتم . از زمانی که بیدار شدم تا آخر ِ شب مشغول پخت و پز و پذیرایی و بشور و بساب بودم . از دمِ ظهر دست چپم حسابی کلافه م کرده بود . انقدر درد داشت که آخره شبی وقت خواب اشک می ریختم . محمد با زل دیلکلوفناک از نوک انگشتای دستم تا کتفمُ ماساژ داد، کم کم آروم شدم و خوابیدم ... 

الانم از شدت گلو درد اشکم روونه :((((( خلاصه سرما هم خوردیم . اشک ریزش دارم شدید ... 

همه ی دردهای خودم به کنار ! مامانی ِ بنده 5 روز ِ که تب داره و تبش قطع هم نشده . در نبود من برای رفع مشکلش به بیمارستان و پزشکهای اورژانس رجوع کرده . اونا هم که خداییش چیزی سرشون نمیشه [ قصد توهین به هیچ پزشکیُ ندارم ولی پزشکهای عمومی شهر ما به ندرت حالیشونِ که بیماری چیه و درمونش چی !!! ] هر چی اصرار کردم که پیش متخصص برو گوش نکرد که نکرد . 

روزی که گذشت [یکشنبه] 16 شهریور ماه تولد یه دونه داداش ِ ما بود . دیگه من به اتفاق محمد و مامانی رفتیم تا براش لپ تاپ بخریم . انتخاب از ما و هزینه ش از مامان :) البته بخش اعظمش از پول داداش ِ بنده بود و الباقی از مامانی . هیچی دیگه ! در حالیکه مامان تب داشت و بنده هم از گلو درد آه و ناله میکردم یه خرید چند میلیونی هم انجام دادیم :))))))) 

غروبی محمد به اتفاق همکاراش رفتن به دل جنگل ، من و یاس هم رفتیم خونه ی مامانی اینا ! آبجی بزرگه هم به اتفاق همسر و پسرش بهمون ملحق شدن . ویندوز این سیستمی که گرفتیم 8 بود . خیلی سر و کله زدیم . نمیدونم داداشم بتونه با این ویندوز کنار بیاد یا نه ! شایدم در نهایت مجبور بشه 7 هم نصب کنه:)))))) 

حالا برای روزی که در پیشِ برای مامان نوبت متخصص عفونی گرفتیم تا ببینیم مشکل چیه که دائم تب داره :((( 

** مامان ِ محمد هم وقتی شمال بودن خونریزی معده داشته . هر چی گفتیم راضی نشد نزد پزشک مراجعه کنه [حقم داشت] و همه ش میگفت وقتی رفتم کرج میرم دکتر :( اون بنده ی خدا هم امروز صبح حرکت کردن سمت کرج . به خواهر محمد [زنداییم] تاکید کردم وقتی مادرش رسید خونه حتما حتما ببرنش پیش متخصص گوارش ... غروبی احوالشُ جویا شدم که گفتن برای روز دوشنبه نوبت آندوسکپی داره . خلاصه که دو تا مادرها هر دوشون بیمار شدن و روزی که در پیش داریم باید به متخصصهای مربوطه رجوع کنن . پس لطفا دعا کنین . 


  • دوشنبه ۹۳/۰۶/۱۷
  • ** آوا **

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">