MeLoDiC

عباس آقا ... :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

عباس آقا ...

چهارشنبه, ۲۷ شهریور ۱۳۹۲، ۱۰:۰۴ ب.ظ


* وارد بخش که میشم نگاهم میچرخه سمت بُرد ... روی شماره 9 ! جلوش یه گل کشیدن . یه گلی 5 پَر با دو برگ ! به رنگ سبز ... میگم رفت ؟؟؟ همکارم در جوابم میگه آره دیروز ساعت شش صبح اومدن بردنش ... 

اولین روزی که تو بخشمون بستری شد دقیقا روز پنجم خرداد بود ! روی تخت 19 خوابید . بعده مدتی که مرخص شد کسی نبود که بیاد کارای ترخیصشُ پیگیری کنه و بعد فهمیدم که کلا هیچ کسیُ نداره . بعد از تخت 19 به تخت 15 منتقل شد . و بعد به تخت 11 و در آخر تخت 9 ! ( تمام این جابه جایی ها صرفا واسه تغییر اتاق های بخش به اتاق خانم و آقا بود ) یه وقت فکر نکنین که مثلا از یه اتاق بهتر به یه اتاق بدتر منتقلش کرده باشن ! نه . 

انقدر باهاش صمیمی شده بودم که من عباس آقا صداش میکردم . وقتی میرفتم بالا سرش دست راستمُ بلند میکردم و میگفتم " چاکر عباس آقا ..." اونم با اون چهره ی مهربون و خندونش می خندید و صدای گرفته ش به زور شنیده میشد که میگفت " سلاااام " ! یه وقتایی که سرحال تر بود لقمه ی نون و پنیرُ براش کوچیک کوچیک میگرفتم و میذاشتم تو دهنش و بعد با قاشق کم کم چای میدادم بهش تا لقمه نرم شه و بتونه بخوره ! بعده هر لقمه هم میگفت دیگه نمیخورم ولی باز لقمه ی بعدیُ میذاشتم تو دهنش و با اشتها میخورد . دوباره بهش میگفتم " میخوری ؟ " با لهجه ای که نمیدونم کجایی بود میگفت "نا - (نه)" و باز هم لقمه ی بعدی ! یه وقتایی که بی حال و بی حوصله بود دیگه زیاد میل به خوردن نداشت کمی نون داخل چای خرد میکردم و کم کم میذاشتم تو دهنش تا بخوره ! بعد هی اون میخندید و هی من . یه وقتی میدیدم همه بیمارهای اتاق و همراه ها من و عباس آقا رو نگاه میکنن و میخندن . بعد هی باز می خندیدیم ... همه ! 

چند وقتی بود پیگیر بودن که بفرستنش سالمندان . خلاصه بعد از چیزی حدود سه ماه و نیم که عباس آقا هم بخشی ما بود دیروز صبح اومدن و بعد از استحمام و اصلاح صورت ،کت و شلواری که نمیدونم از کجا تهیه شده بود به تنش کردن و بردنش گرگان - سالمندان ! رفت و بعده رفتنش تازه همه مون فهمیدیم که ما هم به بودنش عادت کرده بودیم . دیشب وقتی تو شب کاری ادمیت ( پذیرش جدیدمون ) روی تخت 9 خوابید برای وارد کردن اسمش به روی بُرد مجبور شدم که اون گل 5 پَر سبز رنگُ پاک کنم و چقدر دلم گرفت از اینکه دیگه نمی فهمیم سرگذشت عباس آقامون چی میشه . الهی که از جای جدیدش راضی تر باشه . 

همکار خدماتیمون که دیروز موقع بردن عباس آقا تو بخش بوده میگفت وقتی رفتم بهش گفتم عباس امروز میان و می برنت میگفت " نا " راضی نبود به رفتن ... 


** دیشب تو اون همه شلوغی بخش و بدحالی مریض ها یکی از همراه ها سر یه چیز خیلی مسخره با من بحثش شد . امروز وقتی از بخش خارج میشدم رو به همکارم طوری که اون همراه هم دقیقا بشنوه گفتم " خانم فلانی همراه تخت 25 میخواد امروز بره پیش رئیس تا از من شکایت کنه لطف کن آدرس اتاق رئیسُ بهش بده " یارو همینجور هاج و واج مونده بود و نگاهمون میکرد :دی ! خیلی دوست داشتم مردونه رو حرفش می موند و برای شکایتی که ادعا داشت اقدام میکرد . 



  • چهارشنبه ۹۲/۰۶/۲۷
  • ** آوا **

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">