MeLoDiC

فصل نُهم ... :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

فصل نُهم ...

دوشنبه, ۱۸ شهریور ۱۳۹۲، ۱۲:۵۱ ب.ظ



* دراز کشیدم و هی کتاب شازده کوچولو رو میخونم . هی از این صفحه به اون صفحه میرم و هی جملاتش برام برجسته ترُ برجسته تر میشه . اونوقته که هی میخوام بیام اینجا برگزیده هاشُ باهاتون شریک شم . تا میرسم به بخش 9 این کتاب ... 

گمان کنم شهریار کوچولو برای فرارش از مهاجرت پرنده ها استفاده کرد . صبح روز حرکت ، اخترکش را آن جور که باید مرتب کرد ، آتشفشانهای فعالش را با دقت پاک و دوده گیری کرد . دو تا آتشفشان فعال داشت که برای گرم کردن ناشتایی خیلی خوب بود . یک آتشفشان خاموش هم داشت . منتها به قول خودش " آدم کف دستش را بو نکرده! " این بود که آتش فشان خاموش را هم پاک کرد. آتشفشان که پاک شد مرتب و یک هوا می سوزد و یکهو گر نمی زند . آتشفشان هم عین بخاری یکهو الو می زند . البته ما رو سیاره مان زمین کوچک تر از آن هستیم که آتشفشانهامان را پاک و دوده گیری کنیم و برای همین است که گاهی آنجور اسباب زحمت مان می شوند . 

شهریار کوچولو با دل ِ گرفته اخرین نهال های بائوباب را هم ریشه کن کرد . فکر میکرد دیگر هیچ وقت بر نمی گردد و اما آن روز صبح گرچه از این کارهای معمولی ِ هر روزه کلی لذت برد موقعی که آخرین آب را پای گل داد و خواست بگذاردش زیر حباب چیزی نمانده بود که اشکش سرازیر شود . 

به گل گفت " خدانگهدار " 

اما او جوابی نداد . 

دوباره گفت " خدانگهدار !" 

گل سرفه کرد ! این سرفه اثر چاییدن نبود. بالاخره به زبان آمد و گفت " من سبک مغز بودم . ازت عذر میخواهم . سعی کن خوشبخت باشی " 

از این که به سرکوفت و سرزنش های همیشگیش برنخورد حیرت کرد و حباب به دست هاج و واج ماند . از این محبت ِ ارام سر در نمی آورد . 

گل بهش گفت " خب دیگر ، دوستت دارم . این که تو روحت هم از این موضوع خبردار نشد تقصیر من است . باشد ، زیاد مهم نیست . اما تو هم مثل من بی عقل بودی ... سعی کن خوشبخت بشوی ... این حباب را هم بگذار کنار ، دیگر به دردم نمی خورد . 

- آخر باد ... 

- آنقدرها هم سرمائو نیستم ... هوای خنک شب برای سلامتیم خوب است . خدا نکرده گلم آخر ... 

- آخر حیوانات ... 

- اگر خواسته باشم با پروانه ها آشنا بشوم حز این که دو سه تا کرم حشره را تحمل کنم چاره ای ندارم . پروانه باید خیلی قشنگ باشد . جر آن کی به دیدنم می اید ؟ تو که می روی به آن دور دورها . از بابت درنده ها هم هیچ ککم نمی گزد . من هم برای خودم چنگ و پنجه ای دارم . و با سادگی تمام چهار تا خارش را نشان داد و گفت " دست دست نکن دیگر ! این کارت خلق آدم را تنگ میکند . حالا که تصمیم گرفته ای بروی برو دیگر ...... " 

و این را گفت ، چون که نمیخواست شهریار کوچولو گریه اش را ببیند . گلی بود تا این حد خودپسند ... 


  • دوشنبه ۹۲/۰۶/۱۸
  • ** آوا **

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">