MeLoDiC

دورتر از دور ... :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

دورتر از دور ...

دوشنبه, ۲۸ مرداد ۱۳۹۲، ۱۱:۰۸ ق.ظ


* سال 1374 بود که به کلاس خیاطی میرفتم . اون زمان دوستی داشتم به اسم زری ! باهم صمیمی بودیم و اون تنها دوستی بود که برای مراسم عقدمون همدیگه رو دعوت کردیم و میتونم بگم تنها دوستی بود که تو اون دوران داشتم ... یه روز بهم گفت بچه ها ( دوستان آموزشگاه) چند نفریشون میخوان برن جایی فال بگیرن . تو هم بیا بریم . ولی من قبول نکردم ! دوست نداشتم خلاف میل پدرم برم ... اون زمان یادمه هزینه ی فال حضوری 400 تومن و غیر حضوری 200 تومن بود . نرفتم ولی زری یکی از عکسهای منو که داخل کیفم بود برداشت و رفت ! و البته دویست تومان هم ازم گرفت ... رفت و فرداش با چند برگ نوشته شده از آینده ی دور و نزدیکم برگشت ...

 

تک تک جملاتش به یادمه . همه ش  . اینکه از کی دوری کنم . به کی نزدیک تر بشم . اینکه چه کسایی می تونن روی سرنوشتم تاثیر بذارن . اینکه خیلی زود ازدواج میکنم . و اینکه صمیمی ترین دوستم در شُرُف ازدواج ِ ! و و و و ... تنها یک مورد بود که خیلی خیلی منو بفکر فرو برده بود و الباقی به نظرم خیلی ساده میومد . 

اولین چیزی که از اون پیشگویی ( بگم بهتره ) رخ داد ازدواج زری بود . زودتر از زود رخ داد و درست در زمانی که پدرش هیچ تمایلی به سر گرفتن این ازدواج نداشت ... تمام پیشگویی ها یکی یکی رخ داد . حتی ازدواج خواهرم ! افرادی که اول اسمشون بهم گوشزد شده بود یکی یکی ظهور کردن ... و تنها و تنها همون یک مورد که عجیب برام مبهم بود مونده بود ... 

ولی حالا ! بعده این همه سال ( چیزی نزدیک به 18 سال از اون روز میگذره )  من تمام اون پیشگویی هارو شاهد شدم ... و لبخندم عمیق تر میشه ... 

شاید روزی بگم ... ولی حالا نه ! 


  • دوشنبه ۹۲/۰۵/۲۸
  • ** آوا **

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">