MeLoDiC

سالهای پشت کنکور بودنم :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

سالهای پشت کنکور بودنم

چهارشنبه, ۲۶ آبان ۱۳۸۹، ۱۱:۱۲ ق.ظ


قسط خونه نسبت به حقوق همسرم خیلی زیاد بود و تقریبا میشه گفت یک پنجم از حقوقی که می گرفت برامون باقی می موند و به سختی روزگارُ می گذروندیم ولی همیشه خونمون سرشار از محبت بود ...

سال اول اومدنمون به شمال بود که محمد کمی از موندن تو شمال پشیمون بود و منم همینطور ... ولی با اینهمه درخواست انتقالی دائم داده شد و خیلی زود موافقت کردن ...و برای سال دوم محمد تو یکی از مدارس شهرمون مشغول شد و دیگه مجبور نبود این همه راه رو تا سلمانشهر رفت و امد کنه و این خیلی خوب بود ...  روزا تموم وقتم با بچه کوچولوم می گذشت و هر روز نازتر می شد تا اینکه تولد دو سالگیشو جشن گرفتیم ... بعدش بود ک باز محمد پیشنهاد داد درسمو ادامه بدم و منم بدم نمیومد ولی درگیره یاس بودم و اینکه چطور با داشتن یه بچه ی دوساله و این همه مشکلات مالی می تونم باز درسمو ادامه بدم !!! ولی اینبار بابا و مامان کاملا ازم حمایت کردن و مامان گفت نگه داشتن یاس با من و دیگه نمی خواد با خودت ببری خونه ...

مهر ۸۳ بود که تو دبیرستان بزرگسالان ثبت نام کردم و از اونجا که تهران بعضی از درسهامو بی برنامه گرفته بودم باید یک سال کامل درس میخوندم تا بتونم برم برای پیش دانشگاهی ...

سال تحصیلی ۸۳-۸۴ رو به خوبی گذروندم و با معدل خیلی خوبی قبول شدم و تو این سال تونستم به خودم و بقیه ثابت کنم می تونم به اهدافم برسم ... به طوریکه درس فیزیک دو و فیزیک سه رو همزمان برداشتم و اولیُ با نمره ی بیست و دومیُ که نهایی هم بود و با روزانه ها امتحان دادم با نمره ی هیجده و نیم پاس کردم و مدیرمون کلی تشویم کرد...

سال تحصیلی ۸۴-۸۵ پیش دانشگاهی ثبت نام کردم و اون سال رو هم خیلی خوب گذروندم و چه امتحانهای نهایی و چه داخلی رو با بهترین نمره ها قبول شدم و خاطرات خوبی از اون سال دارم ...

تو بهار ۸۵ بود که به پیشنهاد پسرعموی همسرم ، محمد برای تدریس کلاسهای خصوصی به تهران رفت و امد میکرد و تو امتحانهای خرداد ماه بود و قشنگ یادمه امتحان اولم زبان انگلیسی بود و از اونجا که امتحان نهایی بود و دبیرمون زیاد به خودش زحمت نمیداد با یکی از دبیرای خوب شهرمون هماهنگ کرده بودیم که دو جلسه ای پیشش کلاس بریم ... من به همراه یکی از دوستام ... اولین جلسه با اقای شکوفا برگزار شد (در منزلشون) و صبح جلسه ی دوم که می شد درست یک روز قبل از امتحان وقتی از خواب بیدار شدم دیدم نصف صورتم فلج شده ...

تموم اون روز رو گریه میکردم و محمد هم خیلی ناراحت بود و اونروز رفتیم درمانگاه فرهنگیان و دکتر گفت مشکلی نیست و خوب میشی... ولی دلم داشت می ترکید و اروم و قرار نداشتم ... مامان برای چهار روز بعدش پیش یه متخصص مغزو اعصاب برام نوبت گرفت و ولی تا اون روز فقط گریه میکردم و اشک میریختم ... از طرفی محمد هم باید میرفت تهران و من وقتی تنها می شدم بیشتر غصه می خوردم و مامان هم همش دلداریم میداد و دیگه نمی ذاشت من درس بخونم میگفت هر چی خوندی بسه ... به هر حال رفتم دکتر و با چند جلسه فیزیوتراپی و مصرف دارو حالم بهتر شد و تا یک ماه و نیم بعدش کالملا بهبودی حاصل شد ...

امتحانها هم به خوبی برگزار شد و هر چند مامان دیگه نذاشت کتابامو باز کنم ولی باز هم شاگرد اول شدم و با بهترین معدل فارغ التحصیل شدم ... اون سال کنکور روحیه ی زیاد خوبی نداشتم ... و از طرفی مریضیم کلی روحیمو خراب کرده بود و با این حال مرحله ی اول مجاز به انتخاب رشته شدم ولی چون همشو بالا بالا زده بودم مجاز نشدم 

سال تحصیلی ۸۵-۸۶ بود که قلم چی ثبت نام کردم تا کمی برای قبولی خودم برنامه ریزی کنم و الحق اوایل خیلی خوب پیش می رفتم و هر بار که ازمون می دادم ترازم کلی بالا بود و از طرف پشتیبانم تشویق می شدم ولی  اواخر دی ماه بود که حال مامان بزرگم بد شد و مامان اکثر روزهاشو اونجا می گذروند و من هم می رفتم خونشون تا به کارای بابا و داداشم برسم و هر بار که اونجا می رفتم کل برنامه ریزیام بهم میریخت و نمی رسیدم که بخونم و کم کم غیبتهام برای آزمونها شروع شد و بعد از بیست و پنج روز مامان بزرگم فوت کرد و یه شوک بزرگ برام بود ... بعده هفتم مامان بزرگم مامان پدریم (که ما ننه جون صداش میکردیم) اومد خونمون و قرار شد با مامان اینا زندگی کنه


  • چهارشنبه ۸۹/۰۸/۲۶
  • ** آوا **

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">