MeLoDiC

به آرامی خواهی مُرد ... :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

به آرامی خواهی مُرد ...

دوشنبه, ۱۴ مرداد ۱۳۹۲، ۰۱:۲۸ ب.ظ


شنبه 12 مرداد ماه ساعت 02:45 نیمه شب ! 

* شبکارم و تنها تو استیشن نشستم . همکارامُ روونه کردم برای خواب ! خودم اما ، گزارش نویسیم تموم شده . داروهای ساعت 06:00 بیمارانُ هم آماده کردم . بُرد بخشُ پاک نویس کردم و آنکالیهای روز شنبه رو هم تغییر دادم . یه درد مبهمی توی سینه م حس میکنم . یه جور فشار ممتد ! کمی از درد فرار میکنم و میخوام نادیده ش بگیرم که می بینم دلم گریه میخواد . بخش در سکوت مطلق ِ ! یه آقایی که شوهر خاله ی بیمار تازه مون هست کمی دورتر از من پشت میز نشسته و در حالیکه سرشُ روی میز پرسنل گذاشته خواب رفته ! میام و روی صندلی می شینم . دونه دونه آزمایشهای درخواستیُ از تو کامپبوتر چک میکنم که نکنه چیزی از دستمون در رفته باشه . همه چی درسته ! ولی درد هنوز هست ! دستم روی معده مِ ! 

ساعت 03:40 : 

باز درد ... باز همون فشار ... باز همون بغض ... نفسم به سختی بالا و پایین میره ... ! معده م درد میگیره و دردش میزنه به پشتم ! طاقتم تموم میشه . از جامدادیم چهار تا قرص استامینوفنی که همیشه همراهمه در میارم و میذارم تو باکس دارویی بخش و جایگزینش یه دونه کپسول امپرازول و یه قرص رانیتیدین میخورم . دو تا لقمه نون و پنیری که موقع افطار خوردم هنوز روی معده م سنگینی میکنه ... برمیگردم تو استیشن ! برق های اضافی رو خاموش میکنم و تنها برق کریدور بخش روشنه . این تاریکی یه جور آرامش بهم میده ولی از اون آقایی که کمی دورتر نشسته یه جور حس معذب بودن بهم دست میده ... 

موبایلمُ چک میکنم .... 

ساعت 05:00 

همکارم از خواب بیدار شده و حالا اصرار داره که تو برو بخواب ! از جام بلند میشم که میبینم گنگ و گیجم ! باز می شینم . نمونه گیر آزمایشگاه حالمُ جویا میشه . همونی که همسن خودمه و با هم کشف کردیم که هم سنیم ! همونی که خیلی شبیه عمو کوچیکمه و هر بار که می بینمش یاده عموی خودم می افتم ... در جوابش به یه لبخند اکتفا میکنم ... 

همکارم اجازه نمیده برای دادن دارو از جام بلند شم . خودش تنهایی داروی تموم بخشُ میده و من خیلی آروم دستامُ میذارم روی استیشن و سرمُ میذارم روش ... اشکمُ با پشت دست پاک میکنم و اجازه نمیدم بیشتر از این روون شه ... 

اینبار چشمم میخوره به تصویر بالا که زیر شیشه ی استیشن ِ ! 


" به آرامی خواهی مرد

 اگر کتابی نخوانی ، 

اگر سفر نروی ! " 


یاد اینجا می افتم ! و دقیقا یاده این پُست . 


+ درد مذکور تا ساعتها همراهم بود . طوری که مجبور شدم پاس بگیرمُ خیلی زودتر از همکارام بیام خونه ! 

+ کتابی که میخوام از امروز خوندشُ شروع کنم . 

بلندی های بادگیر ( اثر : امیلی برونته )

بعد از خرید کتاب ( اصلاح میکنم : اهدای کتاب از طرف حباب به من بعنوان  هدیه ی تولدم ) امانت به خواهر بزرگِ دادم و تازه به دستم رسید :)


  • دوشنبه ۹۲/۰۵/۱۴
  • ** آوا **

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">