MeLoDiC

کی مثل من از بر کرده رنگ چشماتُ ... :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

کی مثل من از بر کرده رنگ چشماتُ ...

چهارشنبه, ۲۲ خرداد ۱۳۹۲، ۱۱:۱۲ ق.ظ




الان که در خدمت نت هستم در حال گوش دادن به ترانه ی رامین بی باک َم 


حتی وقتی دوری از من نزدیکم با تو 

 کی مثل من از بر کرده رنگ چشماتُ 

مونده هنوز توی ذهنم تک تک حرفاتُ 

توی قلبم نمی گیره هیچ کسی جاتُ 

.

.

.

تو دنیام عشق تو مثل یه جادو شد 

وقتی خیره شدی توی چشمام دست دلم رو شد 



* این دو شبی که تنها بودم از شدت سر درد آرومُ قرار نداشتم . آنچنان سر دردی داشتم که حتی میتونم به قدمهایی که بر میداشتم ربطش بدم . طوری بود که وقتی پام به زمین برخورد میکرد فشار وارده حتی به مغزم اثر میذاشت و از درد بیتاب میشدم . به اندازه ای شدید بود که نمیتونستم سرمُ بالا بیارم و نگاهم فقط به سمت پایین بود و اصلا قادر به بالا آوردن سرم نبودم ... تو بخش مجبور بودم خیلی آهسته گام بردارم که کمتر اذیت شم . امروز هم صبح کار بودم ! دیروز که سرپرستار دید چطور بی تابم بهم گفت فردا صبح بمون خونه و استراحت کن و عصر بیا ... و به این ترتیب عصر کار شدم :دی ! دیشبم دو تا استامینوفن کدئین و یه دونه قرص ترکیبی با هم خوردم و دیگه نیم ساعت نگذشت که بیهوش شدم :دی ! 


** محمد برگشت و یاسی ما همونجا موندگار شد . دیروز تو بخش بودم که تماس گرفته و میگه مامانی دلم برات یه ذره شده . گفتم پس با بابایی برگرد ... دیدم یهوی انگار آمپر سوزوند گفت نـــــــــــــــــه میخوام بمونم :دی گفتم خب پس الکی نگو دلم تنگ شده . که این بار دیدم داره قسم میخوره که بخدا تنگ شده ولی دوست دارم بمونم . دیگه دلم نیومد اذیتش کنم . گفتم شوخی کردم مامان ! بمون و مواظب خودتم باش ... بعدشم تلفنی کلی بوس بوس کردیم همدیگه رو :دی ( بله ! یه همچین مادر و دختر لوسی تشریف داریم ما ) ولی انصافا جاش خالیه و دلتنگشم :( کلا انگاری عادت کردم به اینکه وقتی کلید توی قفل می چرخه و درب باز میشه ببینم که نشسته روی مبل و نگاهم میکنه و بجای سلام و خسته نباشی میگه " مامانی شام چی داریم :"( 


***برای کمر درد مامان تمامی داروخونه های شهرُ گشتم ( تعدادش کم هم نیست ! با اینکه شهر کوچیکه ولی مغازه ها و داروخونه ها و پاساژهای فراوووووونِ ) ولی موفق به تهیه ی شیاف دیکلوفناک نشدم ... البته تو یخچال بخشمون فراوون داریم ولی من از اون دست افرادی نیستم که در بدترین شرایط از داروهای بخش حتی به اندازه ی یه دونه استامینوفن ساده استفاده کنم :( از هر کدوم از داروخونه ها هم پرسیدم گفتن کارخونه باید تولید کنه تا ما عرضه کنیم :((( خدایا این فقط یه شیاف دیکلوفناکِ ساده هستااااااااااااااا :( خلاصه نشد تهیه کنم و شرمنده ی مامانم شدم ... ! خدایا این ملتُ دریاب ... ! 


**** یاسی دو تا عروسک داره به اسم علیرضا و نریمان :) که عاشقشونه ! حالا بعد ازشون ی عکسی میذارم تا رویتشون کنین :) امروز محمد اومده خونه دو عدد مای بی بی و یه شلوار نوزادی مارک دار (حتی) آورده میگه اینُ ف... ( جاریم ) داده برای علیرضا و نریمان ... یعنی دیگه ببین این دو عروسک چقدر مورد توجه فامیلن :دی ! مامان که عاشق علیرضاست و همیشه به جون یاس غُر میزنه که چرا اونُ بردی خونه میذاشتی همینجا پیش من می موند دیگه :دی ... 



  • چهارشنبه ۹۲/۰۳/۲۲
  • ** آوا **

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">