MeLoDiC

آوای خبیث ... :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

آوای خبیث ...

چهارشنبه, ۱۶ اسفند ۱۳۹۱، ۱۰:۰۶ ق.ظ



+ صبح وارد بخش که شدم یقین داشتم که یک نفرمون آف میشیم :) و با توجه به ساعت کار بنده که به 264 ساعت رسیده بود اون یه نفر هم اینجانب بودم :دی ولی از اونجا که رئیس روسای بخش اصلا انصاف ندارن و هر چی آف رو برای خودشون میخوان دو نفریشون همش میگفتن "میخوام بگم منُ آف کنه " و اصلا به روی مبارک خودشون نمی آوردن تا وقتی آوا با اون ساعت کاری بالا حضور داره شماها کیلویی چند :دی

با ذوق فراوان استوکُ تحویل گرفتم و برنامه پیگیری بیمارهامُ چک کردم و تازه می خواستم برم بالین تا تاریخ میکروست و آنژیوکت هارو چک کنم و اصلا به روی مبارک هیچ کدومشون نیاوردم که اگه بگه آوا آفی با سر از بخش میرم بیرون . همین بین سرپرستار محترم بخش وارد شدند :دی

یه نگاه به بُرد و یه نگاه به برنامه ی بخش و آنی فرمودند " آوا تو برو آفی ... " و هنوز کلام ایشون پایان نپذیرفت که یکی از بچه ها که القضا یه دختر مقطع راهنمایی هم داره فرمودند " آوا اگه نخواد بره من حاضرم برم " که بنده هم طی یک حرکت ژانگولری و کاملا خبیثانه که تا اون لحظه اظهار نظری برای آف شدن نفرموده بودم فرمودم " اتفاقا از خدامه برممممممممم :دی " و ایشون و اوشون بادشون خالی شد و منم کلی لذت بردم که دندونی به سنگ خورد :دی

منم همچنان خبیثانه با نیشی کاملا باز پیگیری های بیمارهامو گرفتم سمتشون و گفتم کی اینو میخواد ؟؟؟ و سپس با سر از بخش خارج شدمه و کلی کیفور شدیم . 

این رفتن و برگشتن نه تنها برام سخت نبود که اتفاقا دو فایده ی بسیار بسیار اعلا هم داشت . یکی اینکه باعث شد بعده چیزی حدود یک ماه همکار جیگرمو ببینم و کلی ماچ ماچش کنم ( همونیکه باردار بود و براش مشکل پیش اومده بود . امروز صبحکار بود و کلی ذوقیدیم وقتی همو دیدیم ) ! کلی نی نی ش رو از روی شکم ناز کردمُ و تهدیدش کردم که دیگه مامانی خودشُ اذیت نکنه و بعد ازش خداحافظی کردم . میگفت آوا نرو پیشم بمون :( دلم یه جوری شد وقتی اینو گفت . امیدوارم که بعده این مدت مرخصی استعلاجی شروع شیفتش خوب باشه... 

و دوم اینکه بعلت رفتن به بیمارستان سحرخیز بودم و خواب کاملا از سرم پریده بود و بنده به محض برگشت به خونه یخچال و فریزر رو تهی از هر چیزی نمودم و مشغول تمیز کردنشونم :دی حالا بزن کف قشنگه روووووووو .... 

+ امروز وقتی وارد بیمارستان میشدم دلم به شدت گرفت ... علتش می مونه برای خودم ! 

خدا گاهی انقدر صمیمی و راحت حس میشه که انگاری یه دوست خیلی صمیمی دست گذاشته روی شونه ت و میگه نگران نباش من هستم .... خدایا شکرت !!!


  • چهارشنبه ۹۱/۱۲/۱۶
  • ** آوا **

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">