MeLoDiC

یک شب سخت ... :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

یک شب سخت ...

سه شنبه, ۱۵ اسفند ۱۳۹۱، ۱۰:۳۲ ب.ظ

دیشب دم دمای صبح بود که با گریه از خواب بیدار شدم . بعد فوت پدربزرگ و مادربزرگم اولین بار بود که با همدیگه به خوابم اومده بودن . بابا بزرگ با کت و شلوار و جلیقه ی قهوه ای و پیراهن آبی راه راه با کلاه شاپویی که همیشه توی خونه به میخ کنار پستو آویزونش میکرد با اون سبیل هیتلریش .... مامان بزرگ هم با یه پیراهن گل درشت کمر چین دار با روسری که بصورت مندیل بسته بود ... ولی با چهره ای بسیار بسیار تکیده تر ..... یه کاف فشارسنج دور بازوش بسته بود بدون عقره و پمپ ... فکر کنم توی خواب هم از فشار بالا بودن واهمه داشت .... اولین نفر بودم که دیده بودمشون ! با ذوق و بلند بلند فریاد میزدم که مامان بزرگ و بابا بزرگ اومدن . وقتی همه شنیدن من از شدت ذوق دوون دوون به اتاقی رفتم و زار زار گریه میکردم و اشک میریختم ... عروس کوچیکه ی خاله خواست آرومم کنه و همش میگفت آوا چرا گریه میکنی ؟ میگفتم میدونی چند ساله ندیدمشوووووووون ؟؟؟؟؟؟؟؟؟ دلم براشون تنگ شده خب .... بعد از اون رفتم دیدنشون ... اومده بودن خونه ی خاله م و میگفت بچه ی فرهاد رو ببینیم ... مامان بچه ی چند روزه رو روی دست بلند کرد و به سمتشون نگه داشت .... بابا بزرگ با لذت نگاهش میکرد ... ! رفتم و دستامو حلقه کردن دور کمر بابا بزرگ . نگاش میکردم و لبخند میزد ... منو شناخته بود . باورم نمیشد شناخته باشه ..... 

وقتی از خواب بیدار شدم صورتم خیس از اشک بود . 

صبح برای مامان تعریف کردم . با ذوق نشست جلوی روم و به حرفام گوش کرد ... میدونم که خیلی خیلی دوست داشت جای من خودش خواب بابا و مامانشُ میدید ....

  • سه شنبه ۹۱/۱۲/۱۵
  • ** آوا **

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">