MeLoDiC

نظر شما در مورد این اتفاق چیه ؟؟؟ :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

نظر شما در مورد این اتفاق چیه ؟؟؟

شنبه, ۲۷ آبان ۱۳۹۱، ۱۱:۳۷ ق.ظ

سالهای آخری که پدر و مادر محمد اومده بودن شمال دو تا خواهر و برادر محمد تهران بودن . خیلی وقتها پخت و پزمون یه جا بود . ماه رمضان که شده بود من دلم نمیومد خواهر محمد (دانش آموز بود اون سال) برای تهیه سحری بیدار شه . برای همین خودم تهیه میکردم و بعد بیدارشون میکردم که بیان بالا و با هم بخوریم ! تا اینکه خوردم به روزهای پ/ر/ی...م ! جدا از اینکه نمیتونستم روزه بگیرم بشدت بد حال بودم . ولی مشکل اینجا بود که اگه بیدار نمیشدم اونوقت حتی برادرشوهرمم می فهمید که مشکل من چیه . برای همین به هر شکلی بود از رختخواب دل میکندم و یه طبقه رو میرفتم بالا و غذای سحری رو آماده میکردم . یه شب که شدیدا بدحال بودم آروم آروم از پله ها بالا رفتم و خودم رو به آشپزخونه روسوندم . مشغول سرخ کردن کتلت بودم که صدای تلاوت قرآن رو شنیدم . خیلی قشنگ بود . تو اون حالت تنهایی و سکوت که فقط صدای جیلیز و ویلیز روغن سکوتُ پر کرده بود شنیدن صدای قرآن آرامش خاصی بهم داده بود . دلم میخواست صدا بلندتر باشه . میدونستم از داخل ساختمون خودمون نیست . صدا از بیرون میومد . 

نیم طبقه رفتم پایین تر و پنجره ی راه پله رو باز کردم ! ( به این نیت که صدا بلندتر بشه ) ولی با باز کردن پنجره صدای قرآن قطع شد . پنجره رو بستم و برگشتم بالا . باز صدای قرآن رو می شنیدم . درب خرپشته ( دری که به پشت بوم خونه مون باز میشد ) رو باز کردم . باز صدای قرآن قطع شد . یه حسی بهم گفت این صدارو فقط خودمم که می شنوم . درب رو بستم و مشغول کار شدم . صدای تلاوت رو به وضوح می شنیدم . واضح واضح ! انقدر دلنشین بود که حد و اندازه نداشت . یه وقتی دیدم از پشت سرم جرقه های نورانی میاد و از کنار سرم عبور میکنه و کمی جلوتر ناپدید میشه . انگاری تو شوک بودم ! از ترس تکون نمیخوردم . نمیدونم چقدر طول کشید ولی به دقیقه میرسید . بعد از اینکه اون تشعشعات تموم صدای تلاوت قرآن هم قطع شد ... 

هنوزم وقتی یاد اون شب میفتم دست و پاهام شل میشه . برای محمد همون وقت تعریف کردم . اولش گفت احتمالا خیالاتی شدی . گفتم صدای تلاوت قرآن چی ؟ گفت شاید کسی قصد اذیت کردنت رو داشته و میدونسته اونجایی ... ولی بازم خودش گفت شاید واسه خاطر وضعیت جسمیت بوده که با اون حال مریض بیدار شدی و برای سه نفر روزه دار سحری آماده کردی خدا هم اینجوری جوابت رو داده . 

نمیدونم ! هنوزم نمیدونم اون چی بوده . ولی آرامش عجیبی داشتم . این اتفاق همون یه بار افتاد و دیگه هم تکرار نشد ... 

این مطلب رو وقتی نوشتم خودم رو آماده کردم تا انواع و اقسام نظرات رو بشنوم . حتی شده در مورد حس خودشیفتگی ... پس خواهشا اون چیزی که بهش فکر میکنُ برام بنویسین . نه اون چیزی که حس میکنین با شنیدنش خوشحالم میکنه . نظر واقعیتونُ میخوام . نه تائیدتون رو . حتی اگه فکر میکنین دروغه بنویسین آوا دروغ نگو . باور کنین هیچ تاثیری روی دوستیمون نداره . 

+ یه ماجرای دیگه هم هست که بعد از تولد یاسی تجربه کردم ... شاید اونم براتون تعریف کردم .  

+ شاید این ماجرا رو قبلا هم نوشته باشم . ولی خداییش یادم نمیاد گفته باشم :)


  • شنبه ۹۱/۰۸/۲۷
  • ** آوا **

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">